شرح تفصيلي و گستردهي
دو نمط نهم و دهم الاشارات والتنبيهات
عارف در پي حق است و حق را مييابد
و چيزي را در برابر حق بر نميگزيند . او از نعمت ، دولت و آخرت و از هر طلبي
حتي عرفان نيز ميگذرد و تنها حق را ميبيند ، بلكه ديده را نيز از دست ميدهد
و حضرت حق، ديد و ديدهي وي ميگردد .
عارف ، عرفان علمي و نيز عيني را
براي حق ميخواهد . او ذات حق را كه بايد در محضرش سكوت پيشه نمود و به
درگاهش اظهار عجز كرد و بلندايي است كه تيزترين پرندهي انديشهي حِكَمي و
حتي عرفاني از پرواز بر دامنهي آن عاجز است را ميخواهد كه البته يافت
اين معنا جز براي محبوبان و با تأسي و همراهي و دم و امداد و استمداد از اهل
بيت عصمت و طهارت : ميسر نيست .
شخصيتي كه سعهي وجودي اتم و هويت
ساري و معيت قيومي جنابش با ذره ذرهي پديدهها سَر و سِرّ دارد و اول و
آخر و ظاهر و باطن است و بلكه فراتر از هر وصفي است و اين گونه است كه
عارف نميتواند غير از او چيزي بخواهد يا چيزي را بر حضرتش مقدم بدارد و در
واقع پس و پيشي براي او قابل تصور نيست تا بتوان چيزي را بر آن ترجيح
داد .
عارف كسي است كه همواره نور حق در
سرّ وي پرتو افشان است و چنين كسي جز حق نميبيند و جز به حضرتش رضايت
نميدهد ، بلكه جز او نيست تا رضايتي را برگزيند . البته ، عارف ، به حق
نيز طمع ندارد و از همهي هستي و خود و بلكه حضرت حق نفي طمع نموده است
. وي نفي طمع و عشق ورزي خود با حق را نيز نميبيند و نفي طمع را نيز نفي
نموده و جز عشق ليسيده و در نهايت مخلوط چيزي براي وي نمانده است ؛ عشقي
كه عاشق و عشق و معشوق يكي است و بلكه از چنين وحدتي نيز نبايد دم زد و
فقط بايد خاموش نشست و با ديدهي حق تماشاي يار كرد .
عارف از همه چيز و هر كس فارغ است
و از هيچ چيز و هيچ كسي غافل نيست و حق را به چهرهي اطلاقي در هر رخي
ميبيند و در اين ديدار از هر قيد و بندي آزاد و رهاست و با چهرهي هر جايي
حق ، ديدهي هر جايي را تنها بر حق ميگشايد .
عرفان ، طريق وصول حق است . پس
ارادهي عارف جز به حضرت حق تعالي تعلق نميگيرد و وي براي وصول به مراد
خويش(حقتعالي) عرفان را بر ميگزيند و چون عارف است و به غير حق تن در
نميدهد و جز عرفان را بر نميگزيند ، ارادهي عارف به حق تعلق ميگيرد ؛ نه
به عرفان ؛ چرا كه تنها نور حق در سرّ وي پرتوافكن است و آن نور ، جايي
براي غير باقي نگذاشته است .
«عرفان» ، حقيقتي است كه در نهان
هر كس نهفته است و صاحبان ارادت ميتوانند آن را آشكار سازند و به همين
خاطر است كه سالك در بدايت كار چندان كتماني ندارد و همانگونه كه غريب
است به غراب ميماند . او بيگانه است و احساس غربت ميكند و از اين رو
ناله بر ميآورد و تا چيزي ميبيند نميتواند آن را تحمل كند و مَثل مناسب
وي داستان كلاغ و روباه است و سفارش به كتمان سرّ نيز از آن روست كه از
شيطانهاي روباه صفت و حيلهگر اماني جسته شود :
زاغ ميخواست قار قار كند
تا كه آوازش آشكار كند
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهك جست و طعمه را بربود
معرفي كتاب «الاشارات
والتنبيهات»
در عرفان نظري ، از ميان فيلسوفان
اسلامي ، يكي از معدود افرادي كه ميتوان نام برد جناب شيخ ابوعلي سيناست
كه توانسته است با نگارش نمطهاي نهم و دهم «الاشارات والتنبيهات» گوي
سبقت را از همگنان خود بربايد و به خلق اثري كم نظير همت بگمارد.
اين كتاب در ميان كتاب هاي شيخ از
اهميت خاصي برخوردار است ؛ به ويژه آن كه آخرين اثر وي به شمار ميرود و
در ارزشيابي ، بر كتابهاي «شفا» ، «نجات» و ديگر كتابهاي وي پيشي دارد .
«الاشارات والتنبيهات» در نوشتار و
سير منطقي مباحث از انضباط و انسجام برخوردار است و بحثهاي آن در قالب
نهج و نمط ارايه شده است .
جلد نخست اشارات ، از دانش منطق سخن
ميگويد و نهج مربوط به آن است و نمط در مباحث فلسفي اشارات آمده است
كه جلدهاي دوم و سوم را در بر دارد . وجه تسميهي فصلهاي منطق به نهج
آن است كه آموزههاي منطقي طريق واضح و راه صافي است كه جنبهي آلي و
مقدمي دارد و نمط ، طريق وسيع ، ذي المقدمي و مقصود بالذات است ؛ چرا كه
حكمت ، خود مقصود ذاتي حكيم است .
منطق اشارات داراي ده نهج است كه
هشت نهج آن مباحث منطق صوري(هيأت و صورت) و دو نهج آن ماده و قياس(مركب
از ماده و صورت) را آموزش ميدهد .
بخش حكمت و طبيعيات داراي ده نمط
است كه سه نمط آن در جلد دوم آمده و طبيعيات و ماده و عوارض آن را شرح
مينمايد و جلد سوم كه از اول نمط چهار شروع ميشود ، بحث وجود را عنوان ميكند
و امور عامهي فلسفه را به بحث ميگذارد .
نمط پنجم ، صنع و خلق ، و نمط ششم
، غايات و نمطهاي هفتم و هشتم بحث نفوس و خصوصيات آن را از تجرد ، بهجت
، سرور ، آلام تا لذايذ مادي و معنوي و عشق را بيان ميدارد .
اما نمط نهم كه موضوع اين نوشتار
است ، «مقامات العارفين» نام دارد . اين نمط از نفوس مجرد و ملايكهي
سماوات و مانند آن سخن نميگويد ؛ بلكه از خاكنشيناني چند سخن سر ميدهد كه
خواهان حضرت حق هستند . شيخ در اين نمط ، انسان و كمالات انساني را مدار
بحث خود قرار ميدهد و منازل و احوالي را ميشناساند كه عارفان در طريق سير
و سلوك خود دارند و از اين كه آنان چگونه اين مسير را طي ميكنند ، سخن ميگويد.
نمط دهم با عنوان «اسرار الا´يات» ،
تكميل كنندهي بحث نمط نهم است . مراد شيخ از آيات ، عارفان است و اسرار
و ويژگيهاي آنان را به بحث ميگذارد . بنابراين ميتوان اين نمط را
«اسرار العارفين» دانست .
از آنچه گفته شد به دست ميآيد كه
موضوع كتاب حاضر «عرفان» و «منازل و مقامات معنوي عارفان» است و اين
نوشتار كه اسرار الا´يات يا اسرار العارفين را شرح مينمايد ، بر آن است تا
روح و روان عارفان و ويژگيهاي آنان را به گونهاي دقيق بشناساند و اسرار
عارفان را بازگو نمايد .
عارف ، صاحب سرّ است و وي سرّي در
باطن دارد كه او را با ديگران متفاوت ميسازد و تفاوت وي در اين است كه
ديگران اين سرّ را در خود نهفته دارند ؛ بي آنكه از آن باخبر باشند ؛ ولي
عارف ، آن نهفته را يافته و با آنچه دارد آگاهانه محشور است و به آن
حقيقت آگاهي دارد و به همين سبب است كه اين نمط ، «اسرار الا´يات»
ناميده شده است .
هر عارفي سرّي متفاوت و متمايز از ديگري
دارد . گاه سرّ عارفي همچون خضر به تصرف در عالم است كه براي نمونه ،
وي كشتي را سوراخ ميكند و سرّ عارفي ديگر مانند حضرت لقمان در سوراخ كردن
كشتي نيست ؛ بلكه در آن است كه دلي را سوراخ نمايد و با كلام برنده و
تند و تيز و گوياي خود ، دلي را ميشكافد و سرّ وي در كلام وي ظاهر ميشود ؛
چنانچه سرّ خضر در عمل او آشكار ميگردد . يكي يد بيضا دارد و ديگري تماميت
مقام جمعي را داراست كه ويژهي حضرت خاتم 9 است .
با چشماندازي به مباحث طرح شده در
اشارات به دست ميآيد كه نمطهاي هفتم و هشتم از مباحث پيشين مهمتر است
؛ زيرا در آن ، بحث غايات ، تجرد نفوس ، سعادت ، شقاوت ، خير و شر(خير و شر
بالذات و بالعرض) و حب و عشق مطرح ميشود و برتر از آن ، بيان حقيقت انسان
و عرفان است كه نمط نهم عهدهدار بيان آن و نمط دهم «اسرار الا´يات»
ثمرهي آن است .
جناب شيخ ، نام كتاب خود
را«الاشارات والتنبيهات» قرار داده است . ساختار اين كتاب بر اساس «اشارة»
و «تنبيه» تبويب شده است . مهمترين مباحث كلي كه با دقت و انديشه به
دست ميآيد و داراي فروعاتي است با «اشارة» و گزارههايي كه بديهي علم و
حقيقتي گوياست با «تنبيه» ميآيد .
با توجه به جايگاهي كه اين كتاب
در ميان صاحبان انديشه پيدا نموده ، شرح و تعليقات بسياري بر آن نوشته شده
كه از آن همه ، دو شرح فخر رازي و خواجهي طوسي مشهورتر است . البته ،
شرح جناب فخر بيش از آن كه شرح و نقد باشد ، جرح است و خردههايي بر شيخ
گرفته است كه فراواني از آن وارد نميباشد و از اين رو جناب خواجه ، شرح
خود را به حمايت از شيخ به نگارش در آورد و بر آن شد تا شبهات فخر را پاسخ
گويد .
بعد از آن ، جناب قطب ، كتاب
محاكمات را نوشت و كلام شيخ و فخر و خواجه را به محاكمه كشيد كه نقد و
بررسي چگونگي كار وي در اين مقام نميگنجد .
با آنكه جناب خواجه بزرگي مرتبت و
عظمت بسياري را دارد ، عبارت شيخ از آموزههاي وي بزرگتر است و در بلنداي
بالاتري قرار دارد كه عبارت خواجه به آن نميرسد . براي نمونه ، ابنسينا
در موردي از «عرفان عيني» سخن ميگويد و خواجه آن را به «عرفان نظري»
تقليل ميبرد . همچنين خواجه تعمدي نداشته است كه سيري منطقي و منظم به
عبارات خود بدهد و به تنظيم آن بپردازد . اما فخر رازي در شرح خود ، نوع
اشكالات و شبهاتي كه وارد ميآورد را با تنظيم خاص به نگارش آورده است .
فخر ، داراي قلمي روان بوده است و نوشتهي وي از لحاظ ادبي بر ديگر شرحها
برتري دارد ، اما مرحوم خواجه اين ويژگي را دارد كه اهل معنا بوده و البته
روشن است كه پردازش معنا غير از پردازش عبارت است . پردازش معنا نيازمند
مغزي قوي است كه در عبارات فخر كمتر ديده ميشود .
فخر با آن كه همت به جرح اشارات
گماشته است ، چون به نمط نهم ميرسد ، از آن با عنوان مبالغهآميز «أجلّ
ما في الباب» ياد ميكند و مدعي است كه از آن بهتر نه كسي قبل از شيخ
گفته و نه بعد از شيخ ميتواند مانند آن را بياورد كه دستكم اين گفته ،
اهميت نمط حاضر را ميرساند .
جناب شيخ در اين نمط ، تفاوت ميان
زاهد ، عابد و عارف را بر ميشمرد و ويژگيهاي هر يك را پي ميگيرد و آن را
در عباراتي بلند عنوان ميكند .
عرفان ابنسينا
با سيري كوتاه در اشارات به دست ميآيد
كه گويا شيخ در اواخر عمر ، از فلسفه خسته شده و دل به عرفان بسته است .
وي منازل و مقامات عرفاني را به صورت كلي در نمط نهم به تصوير ميكشد ؛
اما سخن اين است كه آيا جناب شيخ ، عرفان را به عبارت كشيده و به عرفان
نظري آگاه گشته است يا آن كه وي در آخر عمر ، به هنگامهي درد ، سوز ،
هجر و اشتياق مبتلا گشته است ؟ پاسخ اين پرسش با تأمل در دادههاي اين
كتاب به دست ميآيد .
در اينجا تنها به اين امر اشاره ميشود
كه ابنسينا عمر خود را در سلوك و عرفان سپري ننموده است . وي طبيبي ماهر
و دقيق و حكيمي دانا و توانا بوده كه خود را در اواخر عمر به عرفان رسانده
است . در واقع ، وي چكيدهي عرفان نيست ، بلكه چسبيده به آن است . براي
روشن شدن تفاوت اين دو معنا بهتر است مثالي آورده شود : كشاورزي كه چند
نسل در روستا زراعت كرده و ميتواند روي دو پا براي ساعتهاي درازي بنشيند
و علفهاي هرز را از سبزيجات متفاوت و گوناگون تشخيص دهد و آن را برگيرد و
خم به ابرو نميآورد و خسته نميشود و نطفه و لقمهي وي با اين كار همراه
بوده ؛ چكيدهي كار كشاورزي است ، اما كسي كه به هر دليلي مجبور شود كار
كشاورزي انجام دهد و خود سبزي بچيند و وقتي بر روي دو پا روي زمين مينشيند
مدام اين پا و آن پا ميكند و پا و ديگر اعضاي بدن وي به شدت درد ميگيرد
و براي تشخيص سبزيهاي متفاوت از علفهاي هرز زود خسته ميشود ، چسبيدهي
به اين كار است .
نگارنده بر اين باور است كه جناب
شيخ در اواخر عمر از معقول خسته شده و دل به عرفان بسته و بر خلاف بحثهاي
فلسفي كه در ديگر كتابهاي خود ؛ بهويژه شفا داشته است ، در اشارات راهي
ديگر را بر ميگزيند . اين امر ميرساند كه ايشان در آن ايام ترنمي از عرفان
را لمس نموده كه سبب شده است نوع بيان خود را تغيير دهد و ميتوان گفت :
در اين امر در حد يك فيلسوف و حكيم موفق بوده است و عرفان وي رويكردي
فلسفي دارد .
جناب شيخ ؛ هرچند در اين كتاب از
عرفان ميگويد ، نميتواند خود را از واژهها و آموزههاي حكمت و فلسفه دور
نگه دارد و براي نمونه ، بهجاي واژهي رايج «سير و سلوك» در عرفان از
كلمهي «حركات» كه اصطلاحي فلسفي است بهره ميبرد .
جملات و گزارههايي كه شيخ در اين
كتاب آورده ، بسيار عالي ، رسا ، زيبا ، كوتاه و در عين حال داراي حسن
ترتيب و نظم است ؛ بهگونهاي كه كمتر ميشود كلمهاي بر آن افزود يا واژهاي
از آن كاست ، اما دادههاي آن آميخته با فلسفه است و نمونهي بارزي از
اين مثل است كه : «از كوزه همان برون تراود كه در اوست» و به تعبير آيهي
شريفه : ( كلّ يعمل علي شاكلته ) .
نظام اعتقادي و فرهنگ شيخ كه با
فلسفه عجين است در اين نوشتار آشكار گشته و باطن وي در آن ظاهر است .
مرحوم الهي قمشهاي بر اين رأي بود كه شيخ نميتواند عرفان را نچشيده
باشد و اين گونه زيبا سخن بگويد ؛ ولي نگارنده با اين نظرگاه همراه نيست
و معتقد است كه نبوغ شيخ است كه ايجاب ميكند وي چنين سنجيده و زيبا از
عرفان بنويسد . زبان عرفان زباني ويژه و خاص است كه اهل دل با آشنايي
كه از سر و سِرّ آن دارند ، براحتي درمييابند كه چه كسي به وصول دست
يافته است و چه كسي عرفان را به زبان دارد .
شيخ در نمط دهم كه از امكان اخبار
به غيب سخن ميگويد ، براي رساندن معاني خود از واژههاي : «ارتسام» ،
«انتقاش» و «حايل» كمك ميگيرد كه هيچ يك با مشاهدات عرفاني و زبان عرفان
كه از «وصول» و «مانع» سخن ميگويد هماهنگ نيست ، بلكه چنين واژههايي
ويژهي متكلمان و فلسفهي كلاسيك مشايي است .
ابنسينا در اواخر نمط دهم تصريح ميكند
: «ثمّ إنّي لو اقتصصت جزئيّات هذا الباب فيما شاهدناه وفيما حكاه مَن
صدّقناه لطال الكلام ، ومن لا يصدّق الجملة هان عليه أن لا يصدّق أيضاً
التفصيل» . اين عبارت ميرساند وي به تماشاي عارفان مشغول بوده ، اما به
عرفان نرسيده است . وي گويد : من مشاهده كردهام كه اين حالات را كسي
از خود ظاهر كرده و كسي كه راست ميگفته ، آن را براي ما حكايت نموده كه
چنين اموري را از برخي ديده است ، اما نميگويد كه خود وي چيزي از غيب
ديده باشد ؛ چرا كه وي چنين زمينهاي نداشته و فرصت اين كار را نيافته و
توفيق وصول به استادي چنين را پيدا نكرده است .
شيخ ، دستي از دور بر آتش داشته و
نوشتهي وي با يافتههاي عارف سينه چاكي كه در باب «اوديه» مقام گرفته
و دلش را به دست داد و دادش را بيداد كردهاند بسيار متفاوت است . با آن
كه ابنسينا عرفان را با ظرافت و زيبايي خاصي دنبال نموده ، ولي همهي آنچه
آورده بحثي است و تنها ميرساند كه چاشني و ترنمي از عرفان چشيده است و
بس؛ چنانكه وي در نمط دهم در بحث اثبات علم جزيي و كلي براي افلاك ،
يافتهها و آموزههاي خود را از حكمت متعالي ميداند ، در برابر حكمت مشا كه
مدرسي و بحثي صرف است و وي ميخواهد بگويد براي اثبات نفس ناطقه براي
افلاك ، افزوده بر بحث و نظر ، بايد دست به دامن كشف و ذوق شد و آن را
متتم بحث قرار داد و بر اين اساس ميتوان گفت ابنسينا براي خود ترنمي از
كشف و ذوق قايل است و حكمتي كه مشتمل بر فحص و كشف و ذوق باشد را در
مقايسه با حكمت رايج مشايي كه فقط بحثي است ، متعالي ميخواند . حكمت متعالي
بحث را اصل قرار ميدهد و ذوق را متتمم آن ميداند ؛ بر خلاف حكمت اشراق
كه ذوق را اصل قرار ميدهد و بحث را متتم آن ميداند ، اما مشا تنها بحث را
معيار شناخت هستي و مراتب آن ميداند و اما فراتر از همهي اين دانشهاي
مدرسي ، موضوع عرفان است كه حضور ميباشد .
با اين وجود بايد گفت : متأسفانه ،
برخي از سخنان شيخ خطابي است و از محدودهي انديشههاي محدود و نادرست
كلامي فراتر نميرود و عرفان موجود در اين كتاب عرفان مبتديان در سلوك و يا
به اغماض ، عرفان متوسطان است . وي در اين نمط بسياري از امور مهم عرفان
را فروگذار كرده و بسياري از آنچه آورده است نيز خالي از كاستي نميباشد .
ابن سينا انديشههاي نهايي خويش را
در كتاب اشارات آورده و از آن در برابر حكمت مشايي كه حكمت معمول و رايج
آن زمان بوده است به «حكمت متعالي» ياد ميكند . سخنان شيخ در فلسفه
چنان بلند است كه بايد گفت : فلسفهي متعالي صدرايي از اين آبشخور برخاسته
و ملاصدرا شارح تواناي حكمت شيخ است و حتي غزالي نيز در
«تهافت الفلاسفه» روي سخن با شيخ دارد و انديشههاي شيخ را به باد انتقاد
ميگيرد و در واقع او را نمايندهي فلسفه ميشمرد ؛ هرچند اين نقد بر او وارد
است كه چرا چماق كاستيهاي نظري خود و گاه شيخ را بر همهي فيلسوفان فرود
ميآورد ؛ فيلسوفاني كه با شيخ همراه نيستند .
شرح تفصيلي مقامات
عارفان
شرح نگارنده بر اين دو نمط به تفصيل
به نقد و بازانديشي گزارههاي اين كتاب ميپردازد و پيچيدگيها ، نازكانديشيها
و ارزش صدق دادههاي اين دو نمط عارفانه را تبيين ميكند. دو نمطي كه
بايد نگارش آن را از كرامات شيخ دانست كه با عاليترين بيان به ترسيم
عرفان ميپردازد . هرچند شيخ از عبارت فراتر نميرود و سفر عشق و سلوك
عاشقانه بدون سوز و خون جگر ممكن نميگردد .
شرح حاضر ، نخست متن شيخ را شرح و
بسط ميدهد و سپس شرح خواجه را در ادامه ميآورد و آن را با بياني تازه كه
خالي از تكرار باشد توضيح ميدهد و در نهايت به ذكر اشكالات آشكاري كه در
متن و شرح ديده ميشود به اختصار و كوتاه ميپردازد و سعي مينمايد خللهاي
مهم و اساسي آن را به نقد بگذارد .
نگارنده در اين نوشتار ، رويكردي
فلسفي دارد و تنها به بيان ظرايف سلوك و عرفان به زبان حكيم بسنده نموده
و همت بر بيان واقعيتهاي ديار عارفان واصل و وادي عياران سينهچاك و
محبوبان سرگشتهي حق كه عرفان حقيقي در نزد آنان است نداشته است كه
گفتن از آن عرفان ، زمان و مكان و ياران ويژهي خود را ميطلبد و اين كتاب
و حتي كتابهاي موجود در عرفان ، فرسنگها از آن فاصله دارد و هيچگاه در
خور بيان حقايق و يافتههاي عرفان محبوبي نيست و دادههاي كتابهاي موجود
، تنها دورنمايي از عرفان محبّان است .
اميد است كه اين نوشتار ،راه صواب
و حق را نمايانده باشد تا در غوغاي زمانهي حاضر كه ناسوت به برخي از
مردمان به شدت رو كرده است ؛ به گونهاي كه گويا اهل دنيا عالمي را غير
از آن نميشناسند ، راه گم نگردد و خواهان حق در بيغولهها و سنگلاخها يا
درههاي خطرناك گرفتار نشود .
سيري در دو نمط نهم و
دهم
ساختار و چيدمان اشارات ، بسيار ظريف
و دقيق است . حكمت اشارات از وجود شروع ميشود و وجود را به مجرد و مادي
تقسيم ميكند و هستي را گستردهتر و فراتر از ماده و ماديات ميداند و سپس از
صنع و نفوس سخن ميگويد و در پي آن نفوس انساني و غير انساني را مطرح مينمايد
و بحث غايت جهان و انسان را طرح مينمايد و از سعادت و شقاوت آنان و لذايذ
و آلام سخن ميگويد و بحث را به «طلب جناب انسان» ميرساند و غايت انسان
را موضوع عرفان قرار ميدهد و خاطرنشان ميسازد كه اين انسان است كه ميتواند
عرفان جمعي و كامل داشته باشد و در دو نمط نهايي اشارات به تبيين اين
امر ميپردازد .
شيخ در نمط نهم ، داستان سلامان و
أبسال را بازگو ميكند كه از لغزها و معماهاي عرفاني به شمار ميرود . اين
داستان به شرح ماجراي انسان و شناخت وي و مسير كمالات او ميپردازد و ميتوان
گفت : شيخ ، سمبل انسان عارف را سلامان و سمبل درجهي وي را ابسال ميداند
و با توجّه به ويژگي داستانهاي سمبليك ، وي مرد را كه صاحب اقتدار و عقل
است ، نمونهي انسان عارف قرار ميدهد و زن را كه مظهر زيبايي ، كمال و
ظهور عشق است ، مظهر درجات عرفاني ميداند .
كمالات آدمي همان زينت ، جلا و صفاي
سرّ باطن است كه انسان با تلبس به آن به عرفان بار مييابد و بههمين
خاطر در اين داستان از عارف به سلامان تعبير ميشود كه حيات و سلامت پيدا
ميكند و از كمالات به ابسال تعبير ميشود كه تلبس به اين كمالات ، مايهي
تسليم عارف به حق است و او را به موت و هلاك در اين راه مياندازد .
البته منظور موت و هلاك از ظاهر است كه فرمود : «موتوا قبل أن تموتوا » و
هلاكت از ظاهر سبب حيات باطني و سلامت از مشكلات اهل ظاهر است .
اين داستان بيان ميدارد كه مرد يا
سلامان با تلبس به زن يا ابسال ، كمال و جمال تمام پيدا ميكند و عشق را
كامل ميكند و زن با تلبس به مرد به كمال ميرسد و خود را تكميل مينمايد
كه : ( هنّ لباس لكم وأنتم لباس لهنّ ) ؛ بنابراين مرد با عشق ورزيدن به
زن به تكامل ميرسد و زن با تدلل ، ناز ، عشوه ، غنج و دلال ، محبوب مرد
واقع ميشود و براي او خودنمايي ، جلوهگري و ظهور ميكند و از خود اظهار تمام
سر ميدهد ؛ چه اين كه حقايق الهي ، در جمال حق تعالي ظهور دارد و جمال
حق بر جلال وي مقدّم است كه : «سبقت رحمته غضبه » و ظهورات جمالي حق
بر ظهورات جلالي غالب است و ظهورات جلالي او در لفافهي ظهورات جمالي
پيچيده شده و بر اين اساس ، در پس هر كمال و زيبايي ناملايماتي و در پس
هر ناملايمي لذتهاي فراواني است .
دنيا نيز بر همين منوال است . ناسوت
كه محل ظهور و اظهار كمالات ربوبي است به هر كه رو كند و به ظاهر لذت بيشتري
به وي ارزاني دارد منتظر است تا شدايد بيشتري بر وي وارد نمايد . آنكه در
دنيا زحمت و رنجي را بر خود روا نداشته و بر خود شدت و سختي وارد نياورده
است پاياني خوش ندارد ؛ همانگونه كه باطن خوشي نيز نخواهد داشت و كاميابيهاي
وي بيشتر صوري و ظاهري است . البته ، كسي كه باطن وي بهتر از ظاهر او
باشد ، تلاش و شدت وي نيز بيشتر است و با آن كه در صورت ظاهر چندان لذت
و بهرهوري ندارد ، در باطن و پايان عمر حقيقت لذتها به او رو ميآورد تا
جايي كه به هنگام وصل : «فزت وربّ الكعبة » سر ميدهد و از صميم جان
فرياد بر ميآورد:
مرگ اگر مرگ است گو نزد من آي
تا در آغوشش
بگيرم تنگتنگ
شيخ در اين داستان خاطرنشان ميسازد
كه انسان عارف ، مرادي دارد و مراد وي كسي جز حق نيست و به همين خاطر چيزي
را بر يافت حق مقدّم نميدارد .
شيخ ، عرفان اسلامي را دنبال ميكند
و غايت عرفان اسلامي چيزي غير از حق نيست و از اين رو ، عارف در اين
چيدمان نميتواند غايتي غير حق داشته باشد .
زندگي عارف معمايي است كه بايد در
پي رمزگشايي از آن برآمد و وجود عارف ، رمزي است كه بايد آن را گشود .
وجود عارف پيچ در پيچ و لايه لايه است و به آساني قابل شناخت نيست . هر
كه عارفي را يافت و وي را دريافت و آن عارف سرّ خود را براي وي باز نمود
و دل خويش را خوان ميهماني او ساخت خير كثيري پيدا كرده ؛ چون چشمهي
حكمتي از او بر وي جاري شده است و آن كه در طي طريق ، عارفي كامل
نيافته ، بيمعماست و حقيقتي را نمييابد مگر آن كه از محبوبان باشد كه
آنان خود سرّ همهي عالم و آدم هستند و نيازي به پير و مربي ندارند و
آموخته شدهي بيواسطهي حضرت حق ميباشند .
شيخ ، نمط دهم را «اسرار الا´يات»
ناميده است . مراد وي از آيات همان اولياي خدا و عارفان هستند و اسرار آنان
، آثاري مانند معجزه ، كرامت و ديگر امور غريب است .
وي مردم را بر سه دسته ميداند :
يكي اولياي خدا كه سبب كارهايي كه انجام ميدهند در نفس آنان است . دو
ديگر عاقلان هستند كه هرچند نميتوانند كارهاي اولياي خدا را انجام دهند ، آن
را معقول و غير محال ميشمرند و دستهي سوم ، جاهلان هستند كه نه ميتوانند
كار ولي خدا را انجام دهند و نه ميتوانند كار وي را ادراك و تعقل نمايند و
از اين رو منكر آن ميشوند و آن را بياساس ميدانند و گاه در مقابل آنان
به ستيز برميخيزند .
شيخ، اسرار اولياي خدا را تحت سه
عنوان يادآور شده است :
الف . امساك از غذا به مدتي دراز و
طولاني كه برخي از مبادي را بيان ميدارد؛
ب . كارهاي خارق عادت و غير عادي ؛
مانند : طي الارض كه تمكين عارف را مينماياند؛
ج . اِخبار از غيب كه ديد عارف را
براي ديگران به نظاره ميگذارد .
وي براي اثبات امكان اِخبار از غيب
بحثي طولاني را در طي شانزده فصل(اشاره و تنبيه) ميآورد .
جناب شيخ در پايان كتاب ، دو وصيت
مهم دارد : يكي آن كه انسان عاقل نبايد هر چيزي را انكار نمايد ؛ همانگونه
كه نبايد هر چيزي را به آساني و بدون دليل بپذيرد . افرادي كه هر امري را
به آساني ميپذيرند يا هر مطلبي را بدون تأمل و دقت به آساني رد ميكنند
ارزش انديشاري ندارند و چنين برخوردي در ضعف و ناتواني آنان ريشه دارد .
شيخ سفارش مينمايد : هر امري را ممكن بدان و تا به برهان نرسيدي منكر آن
مشو ؛ هرچند لازم نيست آن را بپذيري . اين يك اصل است كه عاقل ، حكيم ،
فيلسوف و هر كسي كه آهنگ ورود به مباحث علمي و عقلي را دارد نبايد به
آساني هر سخني را بپذيرد و نيز نبايد به آساني تمام سخنان را به بهانهي
فراواني افكار عاميانه و نادرست ، رد كند .
سفارش ديگر شيخ كه خداوند متعال را
در آن وكيل ميگيرد اين است كه : «مطالبي كه من در اين كتاب براي شما
عنوان ميكنم سزاوار نيست كه براي هر كسي بازگو شود و نبايد آن را به هر
كسي گفت ؛ اگرچه نبايد آن را از هر كسي نيز دريغ داشت» . وي در ادامه ميفرمايد
: «اگر اين مطالب را فاش كنيد و آن را به هر كسي بگوييد ، آن را ضايع
ساختهايد و به هر كس هم كه ميآموزيد بايد وصيت مرا با او در ميان بگذاريد
كه آن را جز به اهل حكمت نگويد و نبايد حكمت را از اهل آن بخل داشت» .
آنچه از اين دو نمط به دست ميآيد
اين است كه شيخ ، مقامات عرفان و احوال آن را انكار نداشته و آن را
پذيرفته است و با حدّت ذهني كه داشته به ادراك آن رسيده و عرفان محبّي
و نه عاشقانه و محبوبي را در ذهن و علم خود يافته ؛ چرا كه در اواخر عمر ،
نسيمي از آن حقيقت ، گونهي قلب و سرّ وي را نوازش نموده و آينهي فكر وي
را به عالم قدس متوجه گردانده و سرّ وي بعد از سيري برهاني و توجه به
استدلال ، تفكر و مطالعه كه ذهن وي را به حد اعتلاي بلوغ و كمال رسانده
، شكفته شده و راه عرفان و عارفان را برگزيده و به گفتهي خود وي، «اراده»
يافته ، امّا با توجّه به عمر كوتاه او و با تأمل در نوشتههاي موجود ابنسينا
به نظر ميرسد شيخ نتوانسته است صاحب رياضت ، عزم و تمكين گردد و توفيق رياضتهاي
عرفاني و ختم ذكر و مانند آن را نيافته و اين پير باب علم ، طفل راه
عرفان بوده و خواسته است در سير و سلوك گام بردارد كه دست طبيعت بر سينهي
او ميزند و او را به ديار باقي ميبرد . روحش شاد .
بيان شيخ در اشارات و بهويژه در
اين دو نمط مجمل است و به جزييات منازل و احوال عرفاني نميپردازد و از
اين رو آن را بايد اموري كلي و درآمدي بر عرفان دانست و به همين علت ،
كاربردي نيست و سالك را در مقام عمل نفعي نميبخشد ؛ چرا كه به وي در
تشخيص منزل و تعيين حالت و درجهي خود كمكي نميرساند و حديث پراكندهاي
است براي اندرز گرفتن و تذكر يافتن كه ويژگي كتابهاي اخلاق كلامي به
شمار ميرود . اخلاق كلامي مخاطب خود را همچون آسيابگرداني ميسازد كه هيچ
حركت رو به پيشي براي وي پديد نميآورد ؛ هرچند حركت وي موزون ، دلفريب
، خوش رقص و زيبا باشد. ظاهر آرام و باطن صاف صاحب اخلاق كلامي بر پايهي
خودسازي نفس است و وي را به قلب نميرساند . وي با آنكه باطني دارد كه
از رذيلت خالي است و به گناه آلوده نيست ، ولي او هنوز اوست و اين در
سلك عرفان ، بزرگترين گناه است . وي علفهاي هرز گناهان را از زمين نفس
خويش زايل نموده و زمين نفس خود را آمادهتر ساخته و در اين صورت با كمترين
اشاره و فشاري از زينتي پوشالي فرو ميريزد ؛ چرا كه : «الانسان حريص علي
ما منع» .
كمتر ميشود كه دادهها و گزارههاي
عرفاني اشارات از اخلاق كلامي يا فلسفي فراتر رود و به عرفان و معرفت و
سير و سلوك عارفانه رسد ؛ سير عارفانهاي كه غير از سير عاشقانه است و در كمتر
كتابي از آن سخن گفته ميشود .
سخن شيخ اين است كه عارف مؤمن ،
طالب حق است و چيزي را بر عرفان حق مقدم نميدارد و عبادت وي غايتي جز
حق ندارد و عبادت و معرفت وي ظهور ارادت اوست . ارادت عارف به حق و طلب
حق از سوي عارف همان انصراف نفس او به قدس جبروت براي استشراق نور حق
است و آن عبارت است از آيينهگرداني در برابر حق . عارف ، آيينهدار و
آيينهپرداز و آيينهگردان روي حق است و نور حق دليل او براي وصول به حق
است . شيخ در اين راستا ميگويد : براي داشتن صفا و تلطيف سرّ ، رياضت لازم
است و چگونگي آن را پي ميگيرد . همهي سخن شيخ اين است كه عارف ، مريد
حق است و هم به باطن و با معرفت و توجه و هم به ظاهر و با عبادت بهسوي
حق رو ميآورد كه البته اين امر ويژهي محبان است و محبوبان و عارفان
عاشق را بايد در بلندايي بسيار برتر و فراتر از آن ديد .