درباره پایگاه  اضافه کردن به علاقه مندیها  نقشه سایت  صفحه اصلی
 

صفحه اصلی


نغمه‌هاي‌ عرفاني

چكيده

اين ياداشت‌ ، سخن‌ از عشق‌ سر مي‌دهد و «رقص‌ عشق‌» را توصيف‌ مي‌نمايد.‌ نوشته‌هايي‌ است‌ كه‌ در عباراتي‌ كوتاه‌ و آهنگين‌، برخي‌ از حقايق‌ عرفاني‌ را بيان‌ مي‌دارد.

رقص‌ عشق‌

آن‌چه‌ انسان‌ و همه‌ي‌ هستي‌ را به‌ سرمنزل‌ مقصود مي‌كشاند، عشق‌ است‌. عشق‌، بود و نُمود و نهايت‌ هر پديده‌ و موجود است‌. عشق‌، فاعل‌ هر فعل‌ و فعلِ هر فاعل‌ و محرك‌ ايجاد و حافظ‌ هر موجود است‌. عشق‌ مي‌سازد و بر ساخته‌ي‌ خود نهايت‌ سوز و ساز را روا مي‌دارد. عالم‌ و آدم‌ ظهوري‌ از عشق‌ است‌ و بناي‌ هستي‌ را عشق‌ بنياد كرد. عشق‌، عشق‌ را طلب‌ مي‌كند و طلب‌، خود، مطلوب‌ عشق‌ است‌ و اين‌ خود حقيقت‌ امر است‌ و بي‌حاصلي‌ هرگز در كار هستي‌ نيست‌. عشق‌ است‌ كه‌ منزلگه‌ مقصود را نشان‌ مي‌كند و حركت‌ به‌سوي‌ آن‌ را آسان‌ مي‌سازد و هر مشكل‌ را در اين‌ مسير به‌ هيچ‌ مي‌انگارد و در واقع‌ نفس‌ شكست‌ را پيروز مي‌نمايد و اين‌ خود، حكم‌ صريح‌ نظام‌ احسن‌ است‌.

كارگشاي‌ هستي‌ عشق‌ است‌ و كارگاه‌ عشق‌، هستي‌ است‌. هستي‌ جز عشق‌ نمي‌شناسد و عشق‌ خود شخص‌ هستي‌ است‌. عشق‌ خود را هستي‌ مي‌بيند و هستي‌ خود را عشق‌، و اين‌ دو مطلق‌ بي‌اطلاق‌ را حكايت‌ مي‌كنند و عنواني‌ از آن‌ معنون‌ و معنون‌ هر عنواني‌ مي‌باشند.

هر كس‌ كه‌ عشق‌ در سر ندارد مرگ‌ بر دل‌ نهاده‌ است‌ و زنده‌ نيست‌ و زنده‌ نيست‌ هر كس‌ كه‌ از عشق‌ مرده‌ باشد. دلي‌ كه‌ عشق‌ ندارد، گِل‌ است‌ و گِلي‌ كه‌ از عشق‌ برخيزد گُل‌ است‌ و گُلي‌ كه‌ عشق‌ ندارد، كم‌تر از خار است‌؛ زيرا خار هم‌ خود گُلي‌ است‌ كه‌ ساز آن‌ سوز عشق‌ مي‌نوازد. تني‌ كه‌ عشق‌ ندارد، ديوار است‌ و تن‌ نيست‌.

هستي‌ در رقص‌ است‌ و رقص‌ آن‌، از عشق‌ است‌. هر كسي‌ از عشق‌ كس‌ مي‌رقصد و عشق‌ نيز مي‌رقصد و هر چيز را به‌ رقص‌ وا مي‌دارد؛ از زمين‌ تا آسمان‌، از فلك‌ تا ملك‌، از حق‌ تا خلق‌؛ همه‌ و همه‌ را عشق‌ در سر است‌ و سر بر عشق‌ نهاده‌اند. زمين‌ و آسمان‌ از عشق‌ مي‌رقصند، آب‌ از عشق‌ مي‌غلطد، هوا از عشق‌ مي‌جنبد، باد از عشق‌ مي‌وزد و بيد هم‌ دايم‌ از عشق‌ در رقص‌ است‌. صدا از عشق‌ مي‌رسد، ندا از عشق‌ مي‌دهد و تپيدن‌ و جنبيدن‌، غلطيدن‌ و وزيدن‌، رسيدن‌ و خزيدن‌، همه‌ و همه‌ از رقص‌ عشق‌ است‌ و رقص‌ نيز از عشق‌ است‌ كه‌ در رقص‌ است‌. هر كس‌ كه‌ «كل‌ يوم‌ هو في‌ شأن‌» را داناست‌، رقص‌ عشق‌ را مي‌شناسد؛ هر كس‌ كه‌ رقص‌ عشق‌ را مي‌شناسد خود را آگاه‌ رقص‌ خود و خلق‌ بيند و او مرد راه‌ است‌. آن‌ كس‌ كه‌ رقص‌ هستي‌ را بيند، فعل‌ حق‌ را ديده‌ است‌ و هر كس‌ كه‌ رقص‌ فعل‌ را بيند، اراده‌ي‌ حق‌ را آشكارا مي‌بيند. عشق‌، زنده‌ مي‌آفريند و عشق‌ است‌ كه‌ مرگ‌ را زنده‌ مي‌دارد، مرگي‌ كه‌ از عشق‌ است‌، زندگي‌ است‌ و زندگي‌، خود پايندگي‌ است‌. فنا، بقا دارد و فاني‌ از عشق‌، باقي‌ است‌ و اين‌ دو را عشق‌ مي‌آفريند و بر هر كس‌ و هر چيز كه‌ خواهد، رقص‌ كنان‌ روا مي‌دارد و اين‌ خود معناي‌ فاعليت‌ حق‌ است‌. دفتر عشق‌ كاسه‌ي‌ وجود دل‌ و خود، معمار هر آب‌ و گِل‌ است‌. اگر كه‌ عشقت‌ نيست‌ پس‌ تو خود نيستي‌، زين‌ رو نمي‌داني‌ و اندوهت‌ از ناداني‌ است‌. بي‌عشقي‌ سرگرداني‌ مي‌آورد و عشق‌ چون‌ سرشار شود همين‌ كار را مي‌نمايد. اگر خواهي‌ پريشان‌ نشوي‌، عشق‌ را در خود استوار ساز و اگر خواهي‌ بي‌قرار شوي‌، به‌ سراغ‌ عشق‌ برو كه‌ او خود تو را راهبر مي‌باشد. عشق‌، كيمياي‌ هستي‌ است‌ و عشق‌، خود، حق‌ پرستي‌ است‌. در عشق‌، بُت‌ نيز عاشق‌ است‌ و عشق‌ را در خود آشكار مي‌كند تا كافر را از خود بي‌قرار سازد و حق‌ را آشكار نمايد.

نواي‌ دل‌

آدم‌ دم‌ است‌ و دم‌ دل‌ است‌ و دل‌ خلوت‌ دل‌نواز حضرت‌ حق‌ است‌ كه‌ سر و سرّ آن‌ را اهل‌ دل‌ مي‌دانند و بس‌. آنان‌ حق‌ را مخاطب‌ قرار مي‌دهند و حق‌ با آنان‌ همدلي‌ مي‌نمايد و در خلوتي‌ عاشقانه‌، هزاران‌ راز و نياز عاشقانه‌ و رمز و راز پنهان‌ از خود باز مي‌يابند و در نشستي‌ همگون‌ و دو سويي‌ كه‌ عبد و حق‌ عنوان‌ نزول‌ و صعود آن‌ مي‌باشد، بي‌ چهره‌ و بدون‌ پرده‌ چنين‌ سر مي‌دهند كه‌ با هر كه‌ باشي‌ با مني‌. با من‌ باش‌؛ هر كه‌ مي‌خواهي‌ باش‌. مرا نگو؛ چنان‌ كه‌ از خود دور شوي‌ و خود را نگر؛ چنان‌ كه‌ به‌ من‌ نزديك‌ شوي‌ كه‌ من‌ همه‌ و همه‌ من‌ بي‌ وصف‌ دويي‌ مي‌باشم‌ و جمعيّتم‌ بيني‌ و بي‌ وصف‌ جمعي‌ چندان‌ آسان‌ نيست‌ كه‌ بيني‌ مگر آن‌ كه‌ خُردم‌ سازي‌ و حدم‌ گيري‌ كه‌ ديگر خويشتن‌ خويشي‌؛ نه‌ من‌؛ اگرچه‌ من‌ با هر حد و فردي‌ مي‌باشم‌.

از خود غافل‌ مباش‌ تا مرا بيني‌ و از من‌ غافل‌ مشو تا گرفتار خودي‌ و غيريت‌ همگان‌ گردي‌.

اي‌ نفس‌، مقاومتت‌ عالي‌ و خوب‌ است‌؛ اگر بتواني‌، جايگاهت‌ بس‌ داني‌ و پست‌ است‌؛ اگر ناتواني‌. اگرچه‌ علو و دنو؛ هر دو از اوصاف‌ حق‌ است‌ و هرگز نبايد اين‌ دو را بر خود هموار دانست‌ و بي‌ اين‌ دو، حضور را درياب‌، ولي‌ بي‌چهره‌ي‌ مشتاق‌، همه‌ چهره‌ي‌ او باش‌.

تو را سمت‌ فراوان‌ است‌ ولي‌ افسوس‌، مرا لقب‌ چه‌ بسيار. هيهات‌، بيداري‌ آدمي‌ خواب‌ است‌ و خوابش‌ مرگ‌ و با دو ديده‌ي‌ خواب‌ و مرگ‌ كسي‌ به‌ جايي‌ نمي‌رسد. بايد از تمامي‌ اوصاف‌ نقص‌ و كمال‌ بريد تا راه‌ دوست‌ گزيد و دل‌ در گرو حق‌ داد و از تمامي‌ من‌ و ما فراغ‌ آمد.

او ديدني‌ است‌، ولي‌ با دل‌؛ دلي‌ كه‌ چشم‌ سر به‌ خود بيند و بي‌ چشم‌ و سر گردد و با آن‌ كه‌ با همه‌ همراه‌ است‌ ولي‌ كم‌تر محرمي‌ به‌ خود گزيند؛ جز آن‌ كه‌ حرامي‌ از حريم‌ حرمش‌ دور گردد.

دنيا كوچك‌ است‌، گرفتارش‌ مشو. نفس‌ پست‌ است‌، از آن‌ بگريز و عقبا عقباتي‌ دارد كه‌ چندان‌ كم‌ و كوتاه‌ و گذران‌ مي‌باشد و اگر از تمامي‌ عقباتش‌ گذشتي‌ و فارغ‌ از خويش‌ گشتي‌، مي‌زيبد كه‌ نام‌ حق‌ بر دل‌ نِهي‌ و اهلش‌ گردي‌ كه‌ كم‌تر از اين‌، نااهلي‌ است‌.

حق‌؛ اگرچه‌ رحمان‌ است‌ و رؤوف‌، حرمتش‌ دار كه‌ قاطع‌ و جبار و باطش‌ نيز مي‌باشد. بايد مرز خويش‌شناسي‌؛ بي‌ آن‌ كه‌ در حد و مرز و اسم‌ و عنوان‌ افتي‌ و با تمامي‌ كش‌ و قوس‌ هستي‌ حق‌ را بي‌ طمع‌ و دور از خوف‌ و نفاق‌، رفيق‌ و محبوب‌ خود يابي‌ و انس‌ با خلق‌ را صفاي‌ حق‌ بيني‌ و با سرور و مستي‌ راه‌ خويش‌ طي‌ نمايي‌ و بي‌ خويشي‌ خود را با ديده‌ي‌ حق‌ دريابي‌.

از هر كس‌ مپرس‌. به‌ خود كوش‌. خروش‌ دل‌ خويش‌ را درياب‌ و با هر كس‌ مگو. سر سرّ خويش‌ را در دم‌ فرو بر. خروشي‌ بر خلق‌ روا مدار. بر معاند و كفر بي‌ پروا متاز. دلش‌ را در وصالت‌ به‌ دست‌ آر و او را در مسير همراهي‌ كن‌.

لب‌ مگشا و جز بر صلاح‌ و آرام‌، خموشي‌ گزين‌ جز گه‌ گاه‌ كه‌ فرياد بي‌ مهابا لازم‌ باشد.

از پا فتاده‌ را خرده‌ مگير كه‌ سزاوار جوان‌مردي‌ نباشد و در روزگار؛ اگر افتادي‌، چندان‌ اسف‌ مخور كه‌ موهبتي‌ در پي‌ دارد؛ اگر دريابي‌.

ريا و دغل‌ را از خو دور دار كه‌ جفا بيني‌؛ چرا كه‌ چيزي‌ را دنبال‌ كردي‌ كه‌ غايتي‌ جز حرمان‌ ندارد. جز خوبي‌ مينديش‌ كه‌ انديشه‌ سزايش‌ خوبي‌ است‌. فضيلت‌ را دنبال‌ كن‌ كه‌ سزاوار آدمي‌ است‌.

حق‌ سرّ است‌ و تو ماجرايي‌. حق‌ را دنبال‌ كن‌ و از سر خويش‌ برخيز و درياب‌ كه‌ هستي‌ محض‌ خداست‌ و اين‌ حقيقت‌؛ اگر يافتي‌، آدمي‌، وگرنه‌ هيچ‌.

سخن‌ كوتاه‌ و رشته‌ باريك‌ است‌ و شايد كه‌ رندان‌ را خلل‌ آيد و اين‌ خود خلاف‌ رندي‌ است‌.

خود درياب‌ وگرنه‌ همواره‌ دل‌ بر نمك‌زار داده‌اي‌ و ديگر هيچ‌.

نغمه‌ي‌ دل‌

دوست‌ دارم‌ و مي‌خواهم‌ و آرزو مي‌كنم‌ و مشتاقم‌ كه‌ دستار از سر بر دارم‌ و بر زمين‌ زنم‌؛ خرقه‌ بر بدن‌ درم‌، پوستين‌ بر تن‌ پاره‌ كنم‌ و نعلين‌ به‌ دور افكنم‌. سر جدا، دست‌ بريده‌ و پا رها؛ بي‌ تن‌ و من‌، از جا و بي‌جا بپا خيزم‌، از مسجد برون‌ شوم‌ و از مدرسه‌ دور گردم‌؛ خرابات‌ رها كنم‌ و دير كنار اندازم‌ و حيرت‌ پشت‌ سر نهم‌ تا به‌ بيابان‌ ظلمت‌ و ملك‌ عدم‌ راه‌ يابم‌ و از آن‌ هم‌ به‌ در روم‌.

از آن‌ ميان‌ بي‌ ميان‌ - كه‌ دور از هر اسم‌ و عنوان‌ است‌ و خنده‌ بر طور مي‌زند - چنان‌ روم‌ و رها گردم‌ كه‌ «رها» و «رفته‌» خسته‌ آيد و «رفتن‌» بماند و آن‌ از من‌ و من‌ از آن‌ جدا گردم‌؛ از او به‌ قهر و از من‌ به‌ صد رضا و وجد و حال‌ تا رسم‌ به‌ بي‌ حال‌.

در اين‌ حال‌ كه‌ بي‌ حال‌ است‌ و اين‌ خود وصالي‌ است‌ بي‌ پيرايه‌ و ملال‌، خود را با تمامي‌ بي‌خودي‌ بر فراز قله‌اي‌ بس‌ بلند و بلندتر از «بلند» و بالا و بالاتر از «بالا» رسانم‌ و زود زود و هرچه‌ زودتر از «زود» به‌ تخته‌ سنگ‌ مهيبي‌ - كه‌ بيش‌ از واحد و يكي‌ نيست‌ و تنهاي‌ تنهاست‌ و هيبت‌ نام‌ دارد - مستقر سازم‌ و بر پيكان‌ آن‌ صخره‌ كه‌ تنها نمود هويت‌ است‌، اطراق‌ نمايم‌ و به‌ چالاكي‌ فنا تكيه‌ بر آن‌ زنم‌.

اطراف‌ را نظاره‌ كنم‌ و هر چه‌ بيش‌تر جست‌وجو نمايم‌ و به‌ خوبي‌ و تندي‌ و تيزي‌ بنگرم‌ تا دريابم‌ كه‌ ديگر و ديگر... ديگر تنهاي‌ تنهايم‌، همه‌ رها و رها هم‌ رها، دمي‌ بركشم‌ و با آه‌ و سوز. جان‌ از جام‌ بي‌ ميان‌ بر گيرم‌، و مست‌ از مي‌ ناب‌، و صافي‌ از آن‌ صهباي‌ عاشقان‌ بركشم‌ و گرد وجود برگيرم‌ و دود عدم‌ بنشانم‌ و يك‌ سر نگاه‌ كنم‌.

آن‌گاه‌ با همه‌ي‌ نگاهِ بي‌گاه‌ و هميشگي‌، در گوشه‌ي‌ فنا، در هاله‌ي‌ بقا، از زلف‌ آشنا، با چشمه‌ي‌ صفا، از ديده‌ي‌ وفا، گذشته‌ از قضا، از لوح‌ و از رضا، با تك‌ نواي‌ ناي‌، در دم‌ صدا كنم‌.

با آوايي‌ شيوا، و صدايي‌ رسا، و نوايي‌ گويا، و صلايي‌ كشيده‌ به‌ هر سوي‌ و هر كجا، از لطف‌ بيكران‌، در نزد آن‌ عيان‌، فرياد سر دهم‌.

فرياد سر دهم‌، چنان‌ سر دهم‌ كه‌ «چنان‌» هم‌ از آن‌ به‌ لرزه‌ در آيد و از آن‌ همه‌ فغان‌، آهوان‌ بيابان‌ ناسوت‌ و مه‌وشان‌ ديار ملكوت‌ و گل‌رخان‌ وادي‌ جبروت‌ و عنقاي‌ هاهوت‌ و صاحب‌ سماع‌ هر باهوت‌ و بي‌ هوت‌ به‌ رقص‌ آيند و همه‌ با هم‌ و به‌ هم‌ در يك‌ جمع‌ بي‌ جمع‌ شوند كه‌: بگويم‌ و بخوانم‌ و در تك‌ نواز ناي‌، در مايه‌ي‌ رهاب‌ از هاله‌ي‌ شهاب‌، در پرده‌ي‌ رباب‌؛ نغمه‌هاي‌ ساز در پرده‌هاي‌ تار از بم‌ در فراز تا زير در حجاز، عكس‌ نواي‌ باز با صد نواي‌ ناز، سازم‌ به‌ صد نواز، اين‌ نغمه‌ از نياز، در صورت‌ نماز، اين‌ نغمه‌ سر دهم‌: «سبحانك‌، يا لا اله‌ الا انت‌، الغوث‌ الغوث‌ الغوث‌، خلّصنا من‌ النار يا رب‌» .

ستايش‌ حق‌

كيستم‌؟ چيستم‌؟ از كجا آمده‌ام‌؟ به‌ كجا خواهم‌ رفت‌؟ اكنون‌ در كجاي‌ سير و حركت‌ هستم‌؟ كيست‌ كه‌ مرا به‌ سير در آورده‌ و راهم‌ انداخته‌ است‌ و دورم‌ مي‌دهد؟ چرا؟ و براي‌ چه‌؟ چگونه‌؟ و چطور؟

به‌ خود كه‌ مي‌انديشم‌، درمي‌يابم‌ كه‌ اگرچه‌ هستم‌، هستي‌ام‌ جز نيازمندي‌ نيست‌ و با تمام‌ طمطراق‌، ناتوان‌ و محتاجم‌. نمي‌توانم‌ به‌ خود تكيه‌ كنم‌ و اميدوار باشم‌ و نمي‌توانم‌ به‌ تنهايي‌ زندگي‌ نمايم‌؛ هرچند چندان‌ هم‌ توان‌ و تحمل‌ جمع‌ را ندارم‌.

روشنايي‌ خسته‌ام‌ مي‌كند و از تاريكي‌ در هراسم‌. با ناني‌ سيرم‌ و به‌ روزي‌ گرسنه‌ مي‌شوم‌. با تبي‌ مريض‌ و با رنجي‌ آزرده‌ مي‌گردم‌. تحفه‌اي‌ شادم‌ مي‌كند و جمله‌اي‌ نگرانم‌ مي‌سازد.

اين‌ها حالاتي‌ هستند كه‌ در خود مي‌يابم‌ و به‌ آن‌ها آگاهم‌ و مرا به‌ خود وا مي‌دارد و حيرانم‌ مي‌كند كه‌ پس‌ آن‌ بي‌ نياز كيست‌؟ و كيست‌ آن‌ تواناي‌ مطلق‌؟ پدرم‌، مادرم‌، ديگر انسان‌ها يا زمين‌ و آسمان‌ و ماه‌ و خورشيد تابان‌ يا ستارگان‌ و ديگر موجوداتي‌ مانند آن‌ كه‌ ممكن‌ است‌ فراواني‌ از آن‌ها برتر يا بزرگ‌تر و قوي‌تر از من‌ باشند، ولي‌ هرگز آن‌ وجود بي‌ نياز نمي‌باشند و صفات‌ و حقيقت‌ آن‌ قدرت‌ بي‌ پايان‌ را ندارند كه‌ حق‌، فراتر از اين‌ موجودات‌ است‌؛ زيرا تمامي‌ اين‌ پديده‌ها همچون‌ من‌، داراي‌ صفات‌ ضعف‌، نقص‌ و امكان‌ هستند و در خور همگوني‌ كامل‌ با صفات‌ ربوبي‌ و اوصاف‌ الهي‌ نيستند. در خود يافتم‌ آن‌ حقيقي‌ را كه‌ تمامي‌ كمال‌ و كمال‌ تمام‌ است‌ و بي‌ نياز از غير و همگان‌، نيازمند او هستند. تنها حضرت‌ باري‌ و جناب‌ صاحب‌ جلال‌ و اكرام‌ آن‌ بي‌ نياز است‌؛ آن‌ كه‌ در تعبير نيايد و به‌ ذهن‌ ننشيند و هر موجودي‌ به‌ حد خويش‌ او را مي‌يابد و مي‌خواند. يكي‌ خدا مي‌گويد و ديگري‌ دوست‌ و محبوب‌؛ آن‌ يكي‌ معشوق‌ و ديگري‌ معبود و هر يك‌ به‌ نوعي‌ اوصاف‌ كمال‌ را به‌ او نسبت‌ مي‌دهند و هر يك‌ به‌ نوعي‌ او را مي‌خوانند تا شايد دل‌ خود را با ياد وي‌ شيرين‌ و پاك‌ و مطمئن‌ نمايند.

بعد از آن‌ كه‌ چنين‌ يافتم‌، به‌ خود آمدم‌ و با خود گفتم‌ كه‌ در مقابل‌ بي‌ نيازي‌ چنين‌، وظيفه‌ام‌ چيست‌ و به‌ مقتضاي‌ شور و حال‌، بايد چگونه‌ باشم‌؟

ديدم‌ كه‌ بايد حرمتش‌ را پاس‌ داشت‌ و معرفتش‌ را كامل‌ نمود و گرد شمع‌ حريمش‌ پروانه‌وار جان‌ باخت‌ و انس‌ و حال‌ دريافت‌، كه‌ ناگاه‌ با خود گفتم‌: عجب‌! تمامي‌ اين‌ گفته‌ها از خامي‌ است‌ و چگونه‌ مي‌شود كه‌ حضرتش‌ را مقابل‌ ديد و برايش‌ اقتضا و حريم‌ و حرمت‌ به‌ بار آورد و حرفي‌ از كمال‌ و معرفت‌ پيش‌ كشيد و حرف‌ از بافت‌ و يافت‌ و انس‌ و حال‌ و شور و مقال‌ و گفته‌ سر داد.

اوست‌ كه‌ دل‌ مي‌برد و حال‌ مي‌دهد و دلي‌ را به‌ جوارش‌ معطوف‌ مي‌دارد، و گرنه‌ حق‌ مطلق‌، غيب‌ است‌ و حضورش‌ مجال‌ غيبت‌ به‌ كسي‌ نمي‌دهد.

بايد دل‌ در گرو وي‌ نهاد و از او خواست‌ كه‌ دلي‌ را آن‌ سويي‌ كند و بذر شوق‌ و درد عشق‌ و گرد هجرش‌ را نصيب‌ سازد.

اين‌ شد كه‌ ناگاه‌ به‌ خاك‌ افتادم‌ و نرد عشقش‌ باختم‌ و يافتم‌ كه‌ جز او هر چه‌ و هر كه‌ باشد، تمامي‌ هيچ‌ است‌ و هيچ‌؛ از مال‌ و حال‌ تا قيل‌ و قال‌؛ دنيا يا آخرت‌، علم‌ يا ثروت‌ و خلاصه‌ آن‌چه‌ و آن‌چه‌ كه‌ باشد تمامي‌ جز اوست‌ و بايد از آن‌ها گريخت‌ و آرام‌ آرام‌ در جوارش‌ لنگر انداخت‌ و پناه‌ گرفت‌ و دل‌ در گرو او نهاد تا از لطفش‌ وصول‌ كامل‌ و وصال‌ دايم‌ يافت‌ و از غيب‌، حضورش‌ را گزيد و در ترنم‌ مقال‌؛ اگرچه‌ «اياك‌ نعبد و اياك‌ نستعين‌» را سر داد، ولي‌ در سِرّ دل‌ چنين‌ معنا كرد كه‌ «اياك‌ اياك‌ اياك‌ اياك‌» و به‌ جاي‌ استعانت‌ از حق‌ و عبادت‌ حَقّ كه‌ حق‌ استعانت‌ و عبادت‌ است‌، تنها زمزمه‌ي‌ «دوست‌، دوست‌» سر داد و با خود گفت‌:

من‌ هر چه‌ خوانده‌ام‌، همه‌ از يادم‌ رفت‌ الا حديث‌ دوست‌ كه‌ تكرار مي‌كنم‌

نداي‌ دوست‌ دوست‌، نواي‌ حق‌ حق‌، گواراترين‌ نوشي‌ است‌ كه‌ عبد صالح‌ دارد. خدايا، نوش‌ و هوش‌ و گوش‌ مرا دور از من‌ ساز و نواي‌ حق‌ حق‌ و ترنم‌ دوست‌ دوست‌ را در بقاي‌ هستي‌ و فناي‌ هويتم‌ حاكم‌ گردان‌؛ ان‌ شاء الله‌.

عقل‌، دل‌ و انسان‌

با خود در انديشه‌ بودم‌ كه‌ انسان‌ چيست‌؟ آدم‌ كيست‌ و بشر كدام‌ است‌؟ حقيقت‌ وجودي‌ اين‌ مفاهيم‌ و واژه‌ها را چه‌ هويتي‌ تشكيل‌ مي‌دهد و چگونه‌ مي‌توان‌ تمايز وجودي‌ آدمي‌ را با ديگر پديده‌ها به‌ دست‌ آورد؟

خواب‌ و بيداري‌ و خور و خوراك‌ نمي‌تواند از اوصاف‌ ذاتي‌ آدمي‌ باشد؛ چرا كه‌ تمامي‌ حيوانات‌ اين‌ اوصاف‌ را با كيفيّت‌هاي‌ برتر و كميّت‌هاي‌ بيش‌تري‌ دارا هستند؛ اگرچه‌ آدمي‌ بي‌ بهره‌ از تمامي‌ اين‌ ويژگي‌ها نيست‌ و مي‌توان‌ گفت‌: آدمي‌، كيفيّت‌ و كميّت‌ اين‌ گونه‌ امور را با موقعيّت‌ها و برتري‌هاي‌ خاص‌ خود داراست‌. احساس‌، مزاج‌ و قواي‌ عمومي‌ نمي‌تواند حقيقت‌ آدمي‌ را تشكيل‌ دهد؛ هرچند توان‌ كافي‌ را در اين‌ جهات‌ دارا مي‌باشد و ديگر جهت‌ها و خصوصيت‌هاي‌ عمومي‌ نيز همين‌گونه‌ نمي‌تواند هويّت‌ آدمي‌ را حكايت‌ كند و بيان‌ دارد.

چيزي‌ كه‌ در اين‌ زمينه‌ بايد طرح‌ نمود، اين‌ است‌ كه‌ آدمي‌ را همواره‌ با دو وصف‌ كلي‌ مي‌توان‌ همراه‌ ديد و او را با اين‌ دو عنوان‌ شناخت‌:

يكم‌. انديشه‌ و انديشيدن‌؛

دوم‌. عواطف‌ خاص‌ و احساس‌هاي‌ دروني‌ و به‌ تعبير ديگر: انديشه‌ و احساس‌ يا عقل‌ و دل‌.

تعقل‌، تفكر، دل‌ و عواطفِ خصوصي‌ آدمي‌ را از ديگر موجودات‌ متمايز مي‌سازد و او را از حيوان‌ و فرشته‌ جدا مي‌گرداند.

عقل‌، دل‌ و خصوصيات‌ و اوصاف‌ و احكام‌ اين‌ دو حقيقت‌ است‌ كه‌ آدمي‌ را به‌ طور نوعي‌ متمايز مي‌سازد و او را بر تمامي‌ موجودات‌ برتري‌ مي‌بخشد. آن‌ كه‌ نمي‌انديشد يا دل‌ ندارد، آدم‌ نيست‌؛ اگرچه‌ از تمامي‌ مزاياي‌ صوري‌ آدم‌ بودن‌ برخوردار باشد و تمامي‌ موقعيت‌هاي‌ آدمي‌ را تصاحب‌ كرده‌ باشد.

كسي‌ كه‌ نمي‌انديشد يا فعليت‌ انديشه‌ ندارد و كارهاي‌ وي‌ زمينه‌هاي‌ تعقلي‌ ندارد و يا عواطف‌ ارادي‌ و ظرايف‌ نهادي‌ وي‌ ناكام‌ است‌، هرگز انسان‌ نيست‌؛ اگرچه‌ عرف‌ و عموم‌ او را با اين‌ نام‌ بشناسند و چنين‌ موقعيتي‌ را به‌ او دهند. مغز و دلي‌ كه‌ درك‌ ندارد و دور از شور و شعور است‌، دور از معناي‌ آدمي‌ است‌. كساني‌ كه‌ محدود به‌ صفات‌ حيواني‌ هستند، حيواني‌ هستند در ظاهر انسان‌.

آن‌ كس‌ كه‌ مخ‌ و مغز دارد و انديشه‌ ندارد و آن‌ كه‌ دلي‌ دارد تهي‌ از رمز و راز ربوبي‌، مغزي‌ و دلي‌ دارد بدون‌ هويت‌ و حقيقت‌. خوب‌ است‌ كسي‌ فريب‌ ظاهر خود را نخورد و خويشتن‌ خويش‌ را مورد آزمايش‌ قرار دهد و دريابد كه‌ چيست‌ و كيست‌ و تا كجا خود را به‌ حقيقت‌ ربوبي‌ رسانيده‌ است‌.

اين‌ اولياي‌ الهي‌ و خوبان‌ هستند كه‌ عيار بالايي‌ در اين‌ معاني‌ دارند و ديگران‌ يا ناقصند و يا هيچ‌ عنواني‌ از اين‌ معاني‌ را دارا نيستند.

آن‌ كس‌ كه‌ بي‌دل‌ است‌ و احساس‌ ندارد و دردمندي‌ ديگران‌ را از دور و نزديك‌ بي‌ حكايت‌ اين‌ و آن‌ نمي‌يابد، جز خود را نمي‌بيند و از رنج‌، تنها رنج‌ خود مي‌شناسد، هرگز آدم‌ نيست‌ و عياري‌ از انسانيت‌ ندارد.

آنان‌ كه‌ صاحبان‌ دل‌ هستند، راهيان‌ كوي‌ دل‌دار مي‌باشند و مشتاقان‌ ديدار و مجاهدان‌ راه‌ يار. آنان‌ كه‌ به‌ حق‌ قائم‌ هستند و از حق‌ مي‌گويند و به‌ دنبال‌ حق‌ مي‌باشند و كلام‌ و سكوتشان‌ هم‌چون‌ قيام‌ و قعودشان‌ براي‌ حق‌ است‌ و در درون‌ خود دلي‌ دارند كه‌ درد آشناست‌؛ نه‌ پر از گل‌ كه‌ چون‌ خشت‌ چينش‌ خام‌ دارد، حال‌ و هوايي‌ ديگر و سودايي‌ برتر دارند.

آدم‌ شدن‌ و انسان‌ بودن‌ به‌ صفات‌ حيواني‌ يا زن‌ و مرد و كوتاه‌ و بلند بودن‌ نيست‌. آدم‌ كسي‌ است‌ كه‌ صاحب‌ درك‌ است‌ و مخالفت‌ هوا دارد. اميال‌ خويش‌ را در تحت‌ لواي‌ امر و نهي‌ مولاي‌ خود به‌ كار وا مي‌دارد، از درد و سوز و هجر و خطر و زيان‌ و مرگ‌ باك‌ ندارد و خطي‌ سرخ‌ بر تمامي‌ چهره‌ي‌ باطل‌ مي‌كشد. حق‌گو و حق‌پرست‌ است‌. راه‌ عزت‌ و پاكي‌ مي‌پويد و حياتش‌ را در جوار حق‌ و شهادتش‌ را التيامي‌ بر درد هجران‌ خويش‌ استوار مي‌سازد.

آنان‌ كه‌ دلي‌ بيدار دارند و مشغول‌ رؤيت‌ يار، رنگ‌ و روي‌ خود را دارند و حال‌ و هواي‌ خاصي‌ پيدا مي‌كنند و هم‌چون‌ عموم‌ افراد نمي‌باشند. حرفشان‌ و حركشتان‌ و قيام‌ و قعودشان‌ هدف‌دار و معنادار است‌ و سراسر كردارشان‌ در زندگي‌ طراوت‌ و شادابي‌ معرفت‌ و ايمان‌ را دارد و از حرمان‌ و شيطان‌ به‌ دور مي‌باشند و جهل‌ و كج‌روي‌ از حريمشان‌ رهيده‌ است‌.

 

پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی محمد رضا نکونام(مدّظلّه العالی) |صفحه اصلیصفحه اصلی  نقشه سایتنقشه سایت  آر اس اس آر اس اس  پادکست پادکست  پخش آنلاین دروس پخش آنلاین دروس  درباره پایگاهدرباره پایگاه

copyright 2007-2012 تمامی حقوق این سایت متعلق به دفتر حضرت آیت الله العظمی محمد رضا نکونام (مدّظلّه العالی) می باشد و استفاده از مقالات ، کتاب ها و... با ذکر منبع بلامانع است