طلبه باید
در پی فهم درست از ماجراهای سیاسی باشد و سادهلوح نباشد.
سادهلوحی و ندانستن سیاست در قضایایی که دارای
چند بُعد است بیشترین ضربه را به فرد ناآگاه وارد میآورد و هم
سلامت دنیا را از او میگیرد و هم او را از سعادت اخروی
باز میدارد.
برای
نمونه، باید از ابنسینا نام برد. چرا کسی نمیگوید
شیخ طوسی شراب میخورده و اتهامی اینچنین به
او وارد نمیآورند در حالی که در کتاب اخلاقی خود نحوهی
نوشیدن شراب را توضیح میدهد اما به ابنسینا چنین
اتهامی را وارد آوردهاند؟
چرا کسی نمیگوید
شیخ انصاری قمار میکرده اما میگویند ملاصدرا عشق
زیبارویان داشته است؟
ما میدانیم
تمامی این عالمان شیعی مؤمن بودهاند، اما دلیل آنکه
برخی مورد اتهامهای آنچنانی قرار میگیرند و برخی
در هالهی تقدسی که دارند و واقعی هم هست، باقی میمانند
و کسی قداست آنان را نمیشکند، چیست؟
چرا برخی
عالمان برای بعضی خطرناک هستند و بعضی نه؟
شیخ انصاری
در دایرهی سیاست و مرجعیت برای هیچ کسی
مزاحمتی نداشته است و وقتی صاحب جواهر نیز از دنیا میروند
ایشان باز مرجعیت را نمیپذیرد. طبیعی است چنین
شخصیت غیر سیاسی دشمنی نداشته باشد. برخی
عالمان شیعی آزاد و مستقل بودهاند و روحیهی سلحشوری
داشتهاند و قداست را با سلحشوری جمع کردهاند. ابنسینا از دایرهی
ایمان میگذرد و از کفر نیز تحقیق میکند و گاه برای
آنکه سؤالهایی غیر عادی داشته با چوب، فلک نیز میشده
است اما سؤالهای شیخ انصاری هیچگاه از دایرهی
ایمان فراتر نمیرفته است.
شما باید
در تاریخ بیندیشید و فلسفهی تاریخ را دنبال
کنید و بدانید معاویه چه نقشهای را طراحی کرد که
توانست نیروی عظیمی را که در صفین علیه او
بود در هم بشکند و آن را مضمحل سازد. حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام که مشکل فاعلی نداشتند و معصوم بودند و علوم اولین
و آخرین را در اختیار داشتند، اما با چه مشکلات قابلی درگیر بودند که سربازان ایشان
از آن حضرت پیروی نداشتند و به گرد دیگران همچون اشعث جمع میشدند؟
از سوی دیگر
عالمانی مثل جهانگیرخان داشتهایم. وی از مجتهدان مسلم و
حکمای بزرگ بوده که تنها یک کلاه بر سر میگذاشته است. ایشان
با آن که کوهی از علم بوده، وارد معرکهی مرجعیت نشده و کسی
از وی تقلید نکرد. البته گاه مرجعیت برای برخی وظیفهی
شرعی است که حساب آن جداست.
جامعه اگر آگاهی نداشته باشد کمتر میتواند
واقعیتها را ملاحظه نماید و کمتر به واقعیتها دست مییابد.
زمان طاغوت، شاه بهترین عزاداریها را در مدرسهی سپهسالار سابق
که به مدرسهی شهید مطهری تغییر نام یافت
برگزار میکرد و افتخار میکرد شاه شیعه هست و این کارها
را نه از روی اعتقاد، بلکه برای اینکه پایگاه مردمی
پیدا کند انجام میداد. در چنین موقعیتی که برخی
عالمان، شاه را سلطان شیعه میدانستند بزرگمردی همچون امام
خمینی قدسسره علیه وی
قیام کرد و فرمود اگر شاه نباشد نه تنها چیزی نمیشود
بلکه وضعیت بهتر هم میگردد.
برخی از
عالمان بزرگ را با فتوایی دینی کشتهاند؛ مانند آیتاللّه
نوری. شهید اول و شهید ثانی با فتوای عالمان اهل
سنت به شهادت رسیدند. برخی مشکلات امروز انقلاب اسلامی در زمینههای
فرهنگی برای بیست سالی است که امام خمینی رحمهالله
را به عراق تبعید نمودند و ایشان را بایکوت کردند وگرنه این
استعداد منحصر به فرد میتوانست در آن بیست سال، کشور را برای
دهها سال از لحاظ فرهنگی و فکری رشد دهد. بیست سالی که
در فصل جوانی ایشان بود و ایشان دارای نشاط علمی
بودند. نشاط و سلحشوری که امام خمینی در پانزده خرداد داشتند بهگونهای
بود که صلابت شاه را به محکمی شکستند.
خداوند علامه
طباطبایی را رحمت کند، ایشان نیز چنین بودند و ده
سال از بهترین سالهای عمر ایشان در تبریز به کشاورزی
و باغداری تلف شد. کسی مثل علامه طباطبایی برای ده
سال در غربت تبریز باغبانی می کند. البته غربت از لحاظ اینکه
با مقام علمی و معنوی ایشان سازگار نبود. زمانی که علامه
علامه بود کسی از ایشان استفاده نکرد و وقتی ایشان به قم
آمدند ضعف پیری را داشتند.
خداوند آقای
گلپایگانی را رحمت کند، ایشان نیز زمانی که فقیه
ماهری بودند درس خلوتی داشتند اما در زمان مرجعیت و پیری
که وقت استراحت ایشان بود درسی شلوغ داشتند. عجب روزگاری است این
دنیا. ایشان را در زمان پیری به سختی سوار خودرویی
میکردند و با هزار زحمت بر روی منبر میرفت و با سختی
درس میگفتند اما همین شاگردان در دورهی جوانی ایشان
که فقیهی مبرز بودند در مجلس درس وی حاضر نمیشدند. روی
این مسائل باید فکر کرد و ساده نبود.
به هر روی،
حوزهی علمیهی قم با تمامی مشکلاتی که در مسیر
رشد خود دارد، در دانش فقه و اصول و دیگر دانشهای ظاهری بهترین
حوزهی شیعی است، ولی در علوم وهبی و اعطایی
که به دهش الهی وابسته است و از علوم باطنی شمرده میشود، کمبود
دارد و با این عرصهها احساس بیگانگی میکند و برخی
نیروها و داعیهداران آن در این زمینه پیاده هستند
و عالمان متأله که در این علوم، دستی داشته باشند، نایاب است.
آنان که کمی از این معانی را دارند و عهدهدار آن بودهاند نیز
به سبب تنگناهای تحجر و رکود که برای آنان پیش میآورند،
ناچار به ترک این حوزه و گرفتار زاویهی عزلت میشدند که
نمونههای شناخته شدهی آن در زمان ما عالمان بزرگ و کمنظیری
چون مرحوم شعرانی، مرحوم الهی قمشهای و مرحوم سید
ابوالحسن رفیعی، جناب آقا شیخ محمدتقی بروجردی و
آقای باسطی بزرگ بودند که حوزهی قم را ترک کردند و از شهر قم
خارج شدند؛ چون حوزه توان پذیرش و هضم شخصیت برجستهی آنان را
نداشت.
متأسفانه، برخورد
برخی از عالمان صوری و قشریگرا با بزرگانی همچون امام
راحل رحمهالله و مرحوم علامه طباطبایی
بدترین برخوردی بود که میشد با عالمی داشت و متأسفانه،
حوزهها به جای استقبال از این بزرگان و استفاده از موهبتهایی
که خداوند در اختیار آنان قرار داده بود، آنان را به دوری و انزوا از
حوزه وا میداشتند.
حال که نظام اسلامی بر این کشور حاکمیت
دارد، توجه دولتمردان به این امر ضروری است. لازم است توجه شود
حوزهی معمولی و معلوماتی نمیتواند مشکلات نظام و
انقلاب و چالشهای جهان امروز را هموار کند و باید با فراهم آوردن
محیط آزاد اندیشی و نفی برخوردهای سلبی،
حوزهای غیرمعمولی با چهرهای فعال و نو را رقم زد و
همهی عالمان را آزاد گذاشت تا در هر رشته و علمی، هر کس که قدرت و
توان دارد، مطالب و نظریات علمی و عملی کاربردی خود را
بهدور از تقیه و پردهپوشی ارائه دهد تا حوزهها قدرت علمی
خود را باز یابد و از حوزهی منبر، سخنرانی و قواعدی
تصوری که شماری از آن پشتوانهی علمی نیز ندارد،
بیرون آید و به سمت و سوی حوزهی علمی ـ به
معنای حقیقی آن ـ تغییر جهت دهد.
|
برای
نمونه، مرحوم آقای شعرانی ارسطویی غریب در این
کشور و عقل کل در این جامعه بودند که متأسفانه، حق ایشان ادا نشد و کسی
او را نشناخت و به دیگران نیز شناسانده نشدند. مرحوم آقای شعرانی
آنقدر با فضل و سواد بودند که معادلی نداشتند. حکیم، فیلسوف و
منجم و ریاضیدان توانایی بودند. خدا رحمت کند ایشان
را، وقتی اسفار درس میدادند، بعضی روزها افراد مخالف فلسفه و
تعقل میآمدند و با تکّه کلامهایشان مزاحم درس ایشان میشدند
و ایشان را بسیار اذیت میکردند. او مظلوم بود. در این
اواخر، خسته شده بود.
مرحوم آقای
الهی ملکوت و صفای بسیاری داشت. دستهای میآمدند
تا در درس ایشان نیز ایجاد اختلال کنند. من به درس تفسیر
ایشان نمیرفتم، ولی گاهی شبهای جمعه میرفتم
تا فقط حضور ایشان را درک کنم. یک شب ایشان بحث جن را مطرح کرده
بودند. در آنجا جوانی مدام به ایشان اشکال میکرد و میگفت:
«اینها خرافات است!» من وارد بحث شدم و آن جوان را به نقد کشیدم و او
را بهطور مجسم قانع کردم. آقای الهی پس از درس گفت: «این کار
شما خوشایند من نبود.» گفتم: آقا! چرا؟ اینها میآیند
درس را به هم بزنند، گفت: «بگذار همه از این خانه راضی بیرون
بروند؛ شما او را ناراضی کردی.» ایشان این قدر باصفا و
بزرگوار بود.
اینگونه
افرادی بودند که من نیز عاشق آنها بودم و به آنان نگاه و توجه ویژهای
داشتم. من از آقای الهی، آقای شعرانی و آقای قزوینی
به غربت و تنهایی یاد میکنم. آقای شعرانی با
غربت تمام از دنیا رفت. وی چنان غریبانه زیست که برای
کفن و دفن ایشان مشکل مالی وجود داشت و برای تهیهی
آن ناچار شدند آقای شمس (کتاب فروش) را از شمس الاماره بیاورند و کتابهای
ایشان را به وی بفروشند تا هزینهی کفن و دفن ایشان
فراهم شود که البته کتابها به او فروخته نشد.
مرحوم آقای
شعرانی که باید او را ارسطوی ایران خواند و هیچکس در
قدرت تعقل به وی نمیرسید، اینچنین از دنیا
رفت. البته، برای دریافت مقام وی نباید به شرح و ترجمهی
«تجرید» ایشان نگاه کرد. این کتاب به فارسی و قدری
روان است. روزی من به ایشان گفتم: شما با نوشتن این کتاب، مرتبهی
علمی خود را زیر سؤال بردهاید! ایشان در پاسخ گفتند: «من
این کتاب را برای چهار تا بازاری نوشتهام و مخاطب من آنان بودهاند؛
آنان پیش من میآیند و از من درس میخواهند و من ناچارم
به همان اندازه حرف بزنم؛ من این کتاب را برای طلبهها ننوشتم و آنان
این کتاب را نخوانند.» بعدها دیدم کسی که در قم اسفار میگفت،
همین کتاب را مطالعه میکرد و اسفار درس میداد! در واقع در قم
علمی بیش از حد همان کسبه وجود نداشت.
من گاهی
برای درس آقای شعرانی زودتر میرفتم و در مسجدی که
ایشان نماز میگزارد، همراه ایشان به جماعت نماز میخواندم
و سپس برای درس به منزل ایشان که در شمس الاماره بود میرفتم. یادم
میآید شبی مأمومان ایشان فقط من بودم و یک حمال که
کولهپشتی خود را کنارش گذارده بود. امت ایشان تنها ما دو نفر بودیم!
همچون ارسطویی آن هم در مرکز کشور این غربت را داشت. او بهخاطر
مشکلاتی که برای همانند ایشان پیش آوردند به اجبار از
حوزه به تهران رفته بودند.
مرحوم آقای
الهی نیز همین حکایت را داشت و ایشان را در قم اذیت
میکردند. جرم آنان این بود که صاحب حکمت، معرفت و عرفان بودند. در
جوانی حتّی به ایشان شهریه هم نمیدادند.
من مدتی در
همدان خدمت مرحوم آخوند ملا علی همدانی ـ مشهور به ملا علی
معصومی ـ بودم. با ایشان خیلی مأنوس بودم که آن انس بسیار
مغتنم بود. آخوند همدانی شاگرد مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حایری
بود. آخوند همدانی برای من نقل میکرد کتاب طهارت شیخ
انصاری را با آقای گلپایگانی مباحثه میکرده است. وی
موقع تقسیم شهریه به مقسّم شهریه که به آقای الهی
قمشهای شهریه نمیداد گفته بود: چرا به میرزا مهدی
(آقای الهی) شهریه نمیدهید؟ او مردی فاضل،
متهجد و اهل عبادت و عرفان است! مقسّم ـ که آقای خوانساری بود ـ به
شوخی گفته بود: «توی گردن کلفت بده!» آخوند ـ که بذلهگو هم بود ـ گفت
من نخی از جیب خود درآورده و به او گفتم: «هر کسی گردنش کلفتتر
است، بدهد!» به این معنا که تو چون مقسّم هستی، پول بیشتری
داری و از این بابت گردنکلفتتر هستی. از آنجا که آخوند همدانی
از شاگردان خوب حاج شیخ عبدالکریم حایری بود، به حرف ایشان
بها میدادند، به همین سبب از آن پس، هر ماه سی شاهی به
آقای الهی شهریه میدادند.
به هر حال غربت اینگونه
همیشه همراه اهل معرفت بوده است. اما اهل معرفت از بس مخلص، صاف و آزاده
بودند این تلخیها و مشکلات را با تمام وجود تحمل میکردند و
درس میخواندند، تحقیق میکردند، مینوشتند و تدریس
مینمودند تا راه اهل معرفت باز بماند و اهل از نااهل تشخیص داده شود.
این صفا و خلوص بهخوبی در کارها و آثار آقای الهی دیده
میشد و از نتایج آن ترجمهی ایشان از قرآن کریم
است که آشنای همهی خانههاست.
من اعتقادم این
است که اگر خداوند میخواست در زمان ما پیامبری مبعوث نماید
مثل آقای الهی یا آقای شعرانی را برمیگزید.
این دو بزرگوار در واقع لقای مطَهر بودند و هیچ شایبهای
از غیر در وجودشان نبود و کمالِ وجود و وجود کامل بودند. ما باید برای
عالمان دین خود تا وقتی زنده هستند احترام قایل شویم. آقای
الهی غریبانهترین دفن را داشت و بعضی از بیوت در
قم حتی با گرفتن مجلس ختم برای ایشان مخالفت کردند؛ چرا که میگفتند
تبلیغ معقول و ترویج دانشگاه میشود؛ چرا که ایشان استاد
دانشگاه هم بود. حوزهها چنین پیشینهای داشته که امروز اینقدر
ضعیف شده است که از کارآیی لازم برخوردار نیست.
مرحوم آقا سید
ابوالحسن رفیعی قزوینی نیز به همین غربت
مبتلا بود. ایشان با اینکه پیغمبر علما و استاد مرحوم امام بود
و مرحوم امام منظومه را در محضر ایشان خوانده بود، به حاشیه رانده شد
و مجبور گردید از قم به تهران و سپس به قزوین برود. بیماری
وی، انتقال ایشان به انگلستان و مجلس دفن ایشان نیز
ماجراها دارد و اگر صفای مرحوم امام نبود، حتّی ایشان را در حرم
حضرت معصومه علیهاالسلام نیز
دفن نمیکردند و قبر خوب و مناسبی در کنار دیگر اعاظم نداشتند.
ایشان عالمی ربّانی بود که اگر خدا میخواست کسی را
به انبیا اضافه کند، بهحق باید ایشان را بر میگزید.
وی در حاشیهای
که بر «عروه» دارد، وقتی صحبت از «وحدت وجود» میشود و اینکه
چه کسی پاک و چه کسی نجس است، مینویسد: «خوب است انسان
در چیزهایی که از آن اطلاع ندارد، وارد نشود.» به عبارتی
وی شأن فقیهان را ورود به چنین مطالب ربوبی نمیدانست
که مینویسد: شأن شما دخالت در این حقایق نیست. فقیهانی
که گاه در تشخیص موضوعاتی جزیی مانند «ماهی اوزون
برون» یا «الکل سفید» میگویند: «شأن فقیه نیست
و باید به عرف مراجعه شود» چگونه در مورد وحدت وجود یا دربارهی
افرادی چون حاجی سبزواری سخن می گویند و نام کسی
را که یک ولی اللّه است، در باب نجاسات می آورند و او را پاک یا
نجس می دانند! به هر حال، ایشان بسیار آزاده و استقلالگرا بودند
و همان روحیهی مرحوم امام را داشتند. حال، عنایت خداوند بر
حضرت امام قدسسره سایه افکند و ایشان
توانست حیاتی ایجاد کند. من همیشه میگفتم: «هرچه
به بزرگان و عرفا و علمای ربّانی ظلم شد، آقای خمینی
تقاص آن را کرد و حق همه را گرفت وگرنه در صورتی که انقلاب پیروز نمیشد
و اسلام حیات اجتماعی و جهانی پیدا نمیکرد، امام
را نیز به چنین مشکلات و غربتی دچار میساختند؛ همانطور
که ایشان را نیز پیش از انقلاب به چنین مصایبی
دچار ساخته بودند و به ایشان افترا و تهمت میزدند».
علامه طباطبایی
نیز در قم همین مشکلات را داشتند. در اواخر عمر مبارکشان، من در قم
خصوصی به محضرشان میرسیدم. ایشان مشکلی با انقلاب یا
حضرت امام رحمهالله نداشتند. در آن زمان،
برخی از ضد انقلابها و نفوذیها حرفهایی ضدّ ایشان
میزدند تا میان اعاظم و سران انقلاب اختلاف ایجاد کنند و بیشتر
کسانی به این شایعات دامن میزدند که باید آنان را
وهّابیان بزرگ شده در دامن شیعه دانست. من همان موقع میگفتم:
«هرچه امام میگوید، علامه طباطبایی آن را نوشته است و
هرچه ایشان نوشته است، امام آن را میگوید و عملی میسازد
و آنان دو اندیشهی متفاوت نیستند و هر دو علمی، منطقی،
عرفانی، دینی، ولایی و سنتی هستند و با هم
صاف، ساده و هماهنگ میباشند».
چنین
عالمانی با نجابت و اصالت زندگی میکردند. از گذشتههای
دور مخالفتهای شدیدی با مرحوم علامه میشد و ایشان
را از نظر مالی در تنگنا و فشار قرار میدادند و اگر ایشان زمینی
در تبریز نداشتند، نمیتوانستند حتی خانهای در قم داشته
باشند. یکی از آقایان میگفت: «مرحوم علامه نمیتوانست
اجارهی خانهاش را بپردازد و گاهی صاحب خانه میخواست اثاث ایشان
را بیرون بریزد.» البته زمان طاغوت بود و زندگی بسیاری
از عالمان در تنگنا میگذشت، عالمانی چون علّامه از ناحیهی
فقیهان ـ که وجوهات در اختیارشان قرار داشت ـ حمایت نمیشدند.
من یک هفته
قبل از اینکه مرحوم آقای الهی قمشهای از دنیا بروند،
خدمت ایشان بودم. ایشان خوابی دیده بود که آن را برای
من نقل کرد. وی میگفت: «خواب دیدم نهج البلاغه را زیر
بغل دارم و به طرف بهشت میدوم؛ یکی از من پرسید: کجا؟
گفتم: آقا امیر مؤمنان علیهالسلام
دارد درس میدهد؛ میروم به درس آقا برسم.» سپس ایشان افسوسی
خورد و گفت: «میخواهم بعد از این بروم نهج البلاغه را بخوانم، ولی
حالا دارم بر آن شرح مینویسم. این چه شرحی است که من مینویسم!»
همانجا با خود گفتم: من دیگر ایشان را نمیبینم؛ چرا که
بر اساس تعبیری که از خواب او داشتم، دریافتم که ایشان به
زودی از دنیا میروند. آنگاه ایشان را بوسیدم. وی
ناراحت شد و گفت: «چرا؟! چیه!» گفتم: هیچ آقا! هوس کردم شما را بیشتر
ببوسم و ببویم؛ دلم تنگ است و چیز دیگری نگفتم. من آن روز
به قم آمدم و در همان هفته پیکر مطهّر ایشان را به قم آوردند.
خدا رحمت کند پسر
ایشان عالم وارستهای بودند. گفت: «پدرم را دفن کنید.» فردی
اهل تهران قبری در قبرستان «وادی السلام» داشت و آن را به ایشان
اختصاص داد. جنازه را که به وادی السلام آوردند، دیدم علامه طباطبایی
با شتاب میدود تا خود را به جنازه برساند. تشییع جنازهی
ایشان این قدر ساده برگزار شد و حدود هفتاد نفر بیشتر نبودند
که جنازه را تشییع میکردند. البته همهی آنها اهل معرفت
بودند، ولی قلّت آنان و غربت مرحوم الهی در آنجا بهخوبی آشکار
بود. در آن هنگام میخواستند برای ایشان در قم مجلس ختمی
بگیرند، اما یکی از بیوت مخالفت کرده و گفته بود مصلحت نیست
و برگزاری مجلس ختم برای ایشان، ترویج فلسفه و عرفان است!
از این رو بهناچار مجلس ختم ایشان را در وادی السلام برگزار
کردند و یکی از شاگردان ایشان در همانجا از وی تجلیل
کرد. مجلس ختم ایشان ساده، فقیرانه و بیآلایش و بدون تشریفات
بر سر مزارش برگزار شد؛ در حالی که وی یک دنیا فضل، کمال
و بزرگی داشت. البته برای ایشان پس از آن، مجالس مهمی هم
در قم و هم در مسجد ارک تهران و در دیگر جاها برگزار شد.
مرحوم آخوند
همدانی نیز در غربت بودند. وی در حوزهی همدان درس میگفت
و من بعضی از تابستانها در همدان منزل میگرفتم. گاه صحبت ما با ایشان
طولانی میشد و من میگفتم: آقا! درستان دارد دیر میشود. میگفت: «نه، چنین
درسی را برویم یا نرویم، مثل هم است.» به این معنا
که ایشان تا این اندازه از امور و دروس رایج حوزوی مأیوس
بودند، ولی گاه دو ـ سه ساعت با ایشان صحبت میکردم. من طالب
بودم و ایشان عاشق؛ ولی هیچ فضا و محیطی برای
ارایهی محتوای وجودی خود نداشتند. الحمدللّه اکنون این
محیط به برکت صفای حضرت امام
رحمهالله و خون شهیدان فراهم شده و این فضا و محیط خیلی
بهتر از گذشته است.
ما باید قدر این انقلاب را بدانیم و این
انقلاب تنها یک نظام و حکومت نیست، بلکه نماد دیانت و عقیده
است که اکنون در سطح جهان مطرح است و شیعه را از غربت و تقیه بیرون
آورده است و اگر انسان کوچکترین غفلتی در این زمینه و
در حراست از آن داشته باشد، هیچ گناهی نمیتواند در ردیف
آن قرار گیرد.
|
به هر حال، وضعیت
قم در آن زمان اینگونه بود و چنین عالمانی را با تمام عظمتی
که داشتند، با فشار برخی از افراد که به مدد امکانات و پشتوانههای دیگران
چیره، برجسته و موجسوار میشوند بیرون میکردند و آنان را به انزوا و غربت میکشاندند،
همانگونه که امامزادههای ما در کوهها و در روستاها قرار دارد؛ چرا که به
سبب آزار و اذیت خلفای جور بنیامیه و بنی عباس از
شهر و دیار خود بیرون میرفتند.