تفكر دربارهي چگونگي
رشد و تعالي جامعهي مسلمين و راهكارهاي مناسب آن، ذهن و انديشهي هر
مسلماني را به خود مشغول ميدارد.
نگارنده در كتابي ديگر
با عنوان «روحانيت و رهبري» گفته است كه ريشهي اساسي پيشرفت و تعالي
مسلمين را در سازماندهي نظام روحانيت ميداند و بر اين عقيده است تنها
روحانيت است كه شايستهي مقام رهبري و هدايت كشتي طوفان زدهي جامعهي
اسلام در عصر حاضر ميباشد و در آن كتاب توضيح داده است كه چگونه روحانيت
ميتواند نظام بگيرد و چه سازماندهي ميتواند آن را شايستهي مقام هدايت و
رهبري به عنوان وارثان مقام پيامبران نمايد.
همچنين نگارنده در
كتابي ديگر با عنوان «حوزه؛ چالشها و طرحها» آورده است كه رهبري صحيح و
پوياي روحانيت ضامن تداوم و سلامت انقلاب عظيم ايران اسلامي است كه
براي تداوم خود نيازمند شناخت صحيح متوليان امور ديني از نظام بايستهي
حوزه و آسيبها و كاستيهاي آن است و در آن كتاب، چالشها و كاستيهاي
موجود حوزههاي علميه بر شمرده شده و براي رفع بخشي از آن، طرحهايي را
ارايه داده است كه اجراي آن سبب تغييرات بنيادي در نظام حوزهها ميگردد.
اما در اين نوشتارء
نگارنده در تعقيب همان هدف، اصول و راه و رسم طلبگي را بيان ميدارد و
وظايف فردي روحانيان و عالمان را خاطرنشان ميگردد و براي موفقيت آنان در
حيات علمي و عملي خويش، شيوهي رشد و تعالي آنان در زيّ طلبگي را در ضمن
بيست اصل بيان ميدارد.
اين قواعد و اصول
عبارت است از:
اصل نخست: عالم
ديني بايد صاحب اعتقادات محكم باشد و به ربوبيت الهي تعبد داشته باشد.
اصل دوم: علم،
آگاهي و بيداري را در سر حد امكان دنبال نمايد.
اصل سوم: داراي
كردار شايسته باشد و به وظايف شرعي و احكام الهي عمل نمايد.
اصل چهارم: صاحب
اخلاق شايسته و متانت و بردباري و آزادي و آزاد منشي باشد.
اصل پنجم: زنده،
تازه، انقلابي و پويا باشد.
اصل ششم: خلاق،
مبتكر، نوآور و مردمدار باشد و نانخور گذشتگان نباشد.
اصل هفتم: آيندهنگر
باشد؛ نه گذشته پرور.
اصل هشتم: كه متفرع
بر اصل نخست است و بايد زمينهي اصل نخست را فراهم سازد اين است كه بايد
زمينههاي نظريهپردازي را دارا باشد و همچنين كاربردهاي عملي را در حوزههاي
علمي رشد و ارتقا دهد.
اصل نهم: ارزشگذاري
بر كيفيت.
اصل دهم: علم،
تصديق است؛ نه تصور.
اصل يازدهم: استاد
محور باشد و نه كتاب محور و روش معمول حوزهها، شيوهي تربيتي صحيحي نيست.
اصل دوازدهم:
فراگيري مبادي لازم و شناخت موضوعات.
اصل سيزدهم: مداومت
بر كسب علم و تحقيق.
اصل چهاردهم: اهتمام
به ورزش و امور بهداشتي.
اصل پانزدهم: اهتمام
ويژه به ادبيات و منطق.
اصل شانزدهم: آشنايي
با روانشناسي كتاب و سنت، جامعهشناسي و فلسفه.
اصل هفدهم:
جداناپذيري رهبري از روحانيت.
اصل هجدهم: داشتن
ملكهي قدسي.
اصل نوزدهم: محبت
محوري در باور، اخلاق و عمل.
اصل بيستم: تدوين
قانون اساسي و منشور عملي روحانيت.
توضيح و تبيين هر يك
از اين قواعد و اصول به طور خلاصه در ادامه ميآيد.
اصول و
قواعد رهروي پيامبران
( فلولا من كل فرقة
منهم طائفة ليتفقهو في الدين ولينذروا قومهم إذا رجعو إليهم لعلهم يحذرون
)
اصل نخست:
صاحب اعتقادات محكم
باشد و به ربوبيت الهي تعبد داشته باشد.
اساس ديانت و سرمايهي
هر عالم موحدي عقيده و اعتقاد جازم بر حضرت حق و اولياي راستين حق عليهم
السلام است. تعبدي كه از سر خردمندي و خودسازي كه از سر تعبد باشد و اين
امر، دل و جان عالمي رباني را هويت ميبخشد - حيات با شك و ترديد و عقيدهاي
وهمآلود و از سر اهمال و سادهانگاري نميتواند روح و جان عالم را بر سر
منزل اقتدار و پاكي برساند.
عالم رباني بايد
اعتقاداتي ناب و بدور از التقاط و شرك و تحريف داشته باشد تا ريشهي جان
وي را عقيدهاي محكم و درست تشكيل دهد. عالم ديني نبايد معرفت به حق و
توحيد و شناخت خود و ديگر اصول اساسي دين را در حد مردم عادي دارا باشد و
بايد در تمامي اصول اساسي ديانت به باور و يقيني از سر آگاهي و تعبد برسد
كه چنين موقعيتي او را در عمل به خوبيها و يا ترك گناهان و مرزبنديهاي
مسموم مشخص ميسازد.
اصل دوم:
علم، آگاهي و بيداري
را در سر حد امكان دنبال نمايد.
علم و آگاهي براي
عالم حوزوي، ويژگي نخست اوست و جان مايهي كلي را دنبال ميكند؛ زيرا
زيرساخت عنوان هر عالم حوزوي علم است. علم در تمامي زمينههاي فرعي و
زيرساختهاي اصلي و در راستاي بلند تحقيق و بررسي و تبليغ و آگاهي سازي
مورد استفاده قرار ميگيرد. نسبت به مبادي اصلي علوم حوزوي تا زمينههاي
فرعي و يا بخشهاي اجتماعي و مردمي كه هر يك از آنها در صورت تحقق در يك
عالم ديني شالودهي محكمي از كمالات را ميسازد. هنگامي كه فردي لباس
روحانيت را ميپوشد و كاستيهاي علمي در او آشكار ميگردد، اتهام شيطاني در
حريم معنويت شكل ميگيرد و به جاي آن كه زينت دين باشد، تخريب ديانت را
در پي ميآورد.
اصل سوم:
داراي كرداري شايسته
باشد و به وظايف شرعي و احكام الهي عمل نمايد.
اگر علم و اعتقادات
سالم در فردي قرار گيرد عمل به احكام الهي و تعبد به دين و دوري از كجيها
در او آشكار ميگردد و اعتقاد، او را از سستي و علم، وي را از كجي دور ميدارد.
بيعملي و يا بد عملي
بزرگترين آفت عالم حوزوي است؛ زيرا بيعملي در يك عالم تمامي چهرههاي
دين و زواياي شريعت را متزلزل ميسازد. پس در واقع، عمل ميوه و شكوفهي
اعتقاد و علم بر ديانت است كه اگر در لباس روحانيت ظاهر گردد سبب گرمي دلهاي
مومنان و سستي گمراهان ميگردد.
اصل چهارم:
صاحب اخلاق شايسته
و متانت و بردباري و آزادي و آزاد منشي باشد.
آنچه زيور و زينت
يك عالم رباني ميباشد اخلاق شايسته و داشتن منش متانت، بردباري، آزادگي
و آزاد منشي است. داشتن ظاهري آراسته و باطن شفاف با حسن نيت و گشادهرويي
اساس خلقيات يك عالم را تشكيل ميدهد. عالم رباني كه خود را وارث انبيا و
بهويژه خاتم پيامبران صلي الله عليه واله وسلم ميداند كه فرمود: «بعثت
لاتمّم مكارم الاخلاق» بايد از صفا، صميميت، پاكي، طهارت، مهرباني و عطوفت
برخوردار باشد و از خشونت در هر شكل و چهرهاي و از تندخويي بر هر رنگ و رويي
دوري كند و جمود و سختگيري را در خود بكشد و مردمي بودن روش و منش او باشد
و از استكبار دوري كند و از خود راضي نباشد و به گونهاي چهرهي صافي داشته
باشد كه هر كس را به ياد اولياي دين بيندازد و پناهگاه بندگان خدا شود تا
جايي كه مردم كه ديگران از آنان هراس دارند، در زمان خوف و خطر به او
پناهنده شوند؛ نه آن كه از او گريز داشته باشند.
اصل پنجم:
زنده، تازه، انقلابي
و پويا باشد.
اصل ششم:
خلاق، مبتكر، نوآور و
مردمدار باشد و نانخور گذشتگان نباشد.
عالم رباني بايد
فردي زنده، تازه، نوگرا، انقلابي و پويا باشد و چهرهاي شاداب و دلي پر از
درد و رنج مردم و فكري پويا در پي سالم سازي جامعه داشته باشد و متحجر،
ساده، سست، پوسيده، كهنهگرا و ارتجاعي نباشد و خود را با مردم و آشناي آنان
بداند. در پي خودخواهي نباشد و ترس و بزدلي به خود راه ندهد و در راه حق،
پاك باز و جان نثار باشد.
همچنين در باب علم،
مبتكر، خلاق و مولد باشد و تنها در پي ترسيم گذشتگان نباشد.
اصل هفتم:
آينده نگري و نه
گذشته پروري
متأسفانه، حوزههاي
امروز، بيشتر درگير گذشته پروري است تا آيندهنگري و به همين سبب نميتواند
رهبري جامعه و جهان را بر عهده گيرد و اگر پيوسته گفته شود: حوزه شيعه
سابقهي هزار ساله و علمايي برجسته چون شيخ طوسي، شيخ مفيد، شيخ كليني،
مرحوم صدرا، زنده ياد ابن سينا دارد و هزاره، صده و... براي گذشتگان برگزار
گردد و به آن بسنده شود، صحيح نيست؛ چرا كه بايد گفت ما اكنون چه هستيم؟
آنها هر چه بودند براي خود بودند، ما بايد از گذشتگان و بزرگان خود استفادهي
بهينه و مفيد داشته باشيم، ولي وامدار آنها نباشيم؛ زيرا همانطور كه جهان،
زمان، مكان و انسانها تغيير مييابند؛ موقعيتها، زيستها و حركتها نيز متفاوت
ميشود. عالم كسي است كه خود را نسبت به آينده امتحان ميكند و به طور
مثال چنين قدرت انديشاري داشته باشد كه بتواند حدس بزند هفتهي ديگر در
اين مملكت چه ميشود يا ماه ديگر در دنيا چه اتفاقي ميافتد يا دنيا در ده سال
ديگر چگونه اداره ميشود و اگر هفتهي ديگر آنچه را كه فكر ميكرد، واقع
نشد، باز تمرين كند.
هماينك آينده نگري
در حوزهها جزو علوم كاربردي نيست و درسهاي حوزه، تنها منحصر به رجال، در
آيه، صرف، نحو، فقه و اصولي است كه چند صد سال از عمر آن سپري شده است.
اما آن كه دنياي فردا را چه كسي اداره ميكند، از آن خبري نيست. از امروز
بايد به فكر فردا بود؛ زيرا فردا فرصت فكر فردا را به كسي نميدهد. مرحوم
شعراني؛ آن سقراط بينظير عصر ما و ارسطوي كامل و افلاطون جامع ميفرمود:
بترسيد از زماني كه چهار جفت كفش در خانهي شما جفت شود، زيرا ديگر نميگذارند
كار كنيد و وقت شما گرفته ميشود، پس امروز را كه فرصت و فراغت داريد قدر
بدانيد و از آن خوب استفاده نماييد. از نظر لغت و روانشناسي، غصه با فكر
تفاوت دارد. هنگامي كه ميگوييد: واي چرا چنين شد!. اين غصّه و ضد ارزش
است؛ چرا كه هر چه شد، شد و ديروز را ديروز دفن كرد و غصهي ديروز را نبايد
خورد؛ اما بايد به فكر فردا بود. غصّه، ضد ارزش است، ولي فكر، ارزش دارد.
هنگامي كه گفته ميشود: من چه كنم، خوب است و اگر گفته شود: چرا چنين
شد، خوب نيست و به قول شاعر:
گفتم: چه كنم، گفت:
همين كه چه كنم؟ گفتم: به از اين چاره ببين كه چه كنم؟
رو كرد به من گفت
كه اي طالب عشق پيوسته بر اين باش بر اين كه چه كنم؟
پس يك امر، محور آفت
ماست و محور ديگر راه نجات ماست.
اگر طرز تفكر، گذشته
پروري باشد، بيماري است و اگر آيندهنگري باشد، هوشمندي و آگاهي است. بايد
آيندهنگر بود تا بتوان چگونگي فرداي خويش را دريافت؟ سرنوشت انسان در ده
سال يا بيست سال ديگر چگونه خواهد شد و هر فردي بايد موقعيت فرداي خود را
در زمينهي استاد، درس، كتاب و عمل ببيند و بتواند حدس بزند در پنجاه سال
آينده در چه موقعيتي قرار دارد؟ اگر طلاب علوم ديني در اين زمينه موفق
نباشند و نتوانند آيندهنگري نمايند، در آينده كه تعدادي از آنان، عالم،
مجتهد و صاحب رساله ميگردند و تعدادي پشت ميلههاي زندان گرفتار ميشوند و
عدهاي نيز به وسواس دچار ميشوند. كسي كه امروز وجود و حركات او ميزان
نيست، فردا مشكلي در انتظار اوست. فردي كه وضو ميگيرد و با اطوار نماز ميخواند
و دعا ميكند، بيمار است و فردا مشكل او آشكار ميشود.
امروزه، حوزهها
چندان موفق نيست؛ زيرا پس از چندين سال طولاني، تعداد انگشت شماري
دانشمند برجسته و مجتهد صادق و صديق متخلق تربيت مينمايد. متفكر، متخلق و
برجستهاي همچون امام رحمة الله عليه كه خود يك جهان و يك دنياست، در
حوزهها اندك ميباشند و متأسفانه، مردودي حوزه بسيار و بيش از قبولي آن
است. به طور نمونه، در ايران حدود دويست هزار روحاني وجود دارد و بيشتر آنها
از علم و كمال چنداني برخوردار نيستند و اي كاش ده هزار عالم فرزانه وجود
داشت و يكصد و نود هزار نفر آنها به دنبال كار ديگري ميرفتند. گاه زيادي
افراد باعث تضييع افراد شايسته و برجسته ميشود. اگر بيشتر دانشآموزان و
دانشجويان يك مركز آموزشي مردود شوند، به طور حتم آن مركز آموزشي مشكل
دارد. بيشتر كساني كه به حوزه ميآيند، بهترين استعدادها را دارند و از
بهترين خانوادههاي نجيب و زحمتكش و مردماني مؤمن، وارسته و معتقد ميباشند.
امّا گاه پس از بيست سال تحصيل، حتي مانند برادر كاسب و عموي رعيت و پدر
زحمتكش خود نميباشند؛ پس بايد اساس كار ما آيندهنگري باشد و گذشته پروري
مشكل حوزه را حل نمينمايد.
بنا بر آنچه گذشت،
نكتهي بسيار مهمي كه در باب علوم بايد به آن توجه ويژه نمود اين است:
چيزهايي كه خوانده ميشود بايد خوب فهميده و مجسم شود و كاربردي و به روز،
به جامعه تحويل گردد، ولي روش كنوني اين چنين نيست و به همين جهت
هنگامي كه مجتهدي رساله مينويسد چون علم وي به روز نيست، نميتواند
پايينترين آداب اجتماعي را با ادبيات ويژهي آن آموزش دهد و به طور مثال،
در رساله مينويسد: كراهت دارد انسان در خيابان بول نمايد؛ در صورتي كه اگر
امروزه اين كار انجام شود، به علت جريحهدار شدن آداب اجتماعي، زندان و
تعزيز دارد و مسألهاي كه در رساله آمده است براي 250 سال پيش است.
در رسالهها نوشته شده
است: اگر مادري هنگام زايمان مشكل پيدا نمود و جان مادر در خطر بود، شكم
مادر را از طرف چپ پاره كنيد و مادر را نجات دهيد، ولي اين حكم تمام نيست؛
زيرا اين طبيب است كه ميداند شكم وي را بايد از راست پاره كند يا از چپ؛
چون اين كار تخصص اوست و شما نبايد در امري كه تخصص شما نيست، دخالت كنيد
و گفتن آن براي مردم معمولي نيز جرم است و نبايد هيچ فرد عادي و غير
متخصصي به چنين كاري دست بزند. اگر مردم صدها سال پيش اين كار را ميكردند
چارهاي نبود، ولي در اين زمان جرم است و كسي جز متخصص نميتواند دست به
شكم مرده يا زنده بزند و چاقويي به آن بكشد.
اگر امروزه جوانان
كمتر تقليد ميكنند و يا به اين كار رغبتي پيدا نميكنند به اين دليل است
كه مسايل شرعي برهاني نيست و امروز روز برهان است؛ همانگونه كه قرآن
كريم ميفرمايد: ( قل هاتو برهانكم اِن كانتم صادقين ) .
تقليد، عمل است؛ اگر
كسي به نظر مجتهد عمل كند، تقليد نموده است؛ در صورتي كه افراد در گذشته
رسالهاي را ميگرفتند و بدون اين كه آن را بخوانند و عمل كنند ميگفتند ما از
صاحب رساله تقليد ميكنيم كه اين امر معناي تقليد نيست.
اصل هشتم:
دارا بودن زمينههاي
نظريهپردازي و كاربردهاي عملي
طلاب علوم ديني
لازم است علوم را با زمينههاي كاربردي آن دنبال نمايند؛ اما صرف نظريهپردازي،
كارآمد نيست.
به طور مثال، طلابي
كه همهي ابواب لمعه را خواندهاند، ولي از بريدن كفن براي ميت يا جدا
كردن پانزده چيز حرام از گوسفند ذبح شدهاي عاجزند، علم خود را كاربردي
نياموختهاند و به همين سبب يك قصاب بايد به طلبه چنين اموري را آموزش
بدهد. اين امر نتيجهي علمي است كه تنها در مرحلهي نظريه باقي ميماند و
كاربردي و عملي نميگردد.
متأسفانه اين مشكل
در حوزهها وجود دارد كه تنها مسؤول حرف زدن ميباشند و كار تجربي نميكنند.
محور علم نبايد تنها امور ذهني و علمي باشد. مسؤولان آموزشي تنها سفارش ميكنند
كه درس بخوانيد و منظور از درس همان ضرب ضربا ضربوا است كه هميشه از زدن
شروع ميشود. يك روانشناس ميگويد: نويسندهي اين گونه كتابها مشكل داشته
است، اين شخص چهرهي جمالي نداشته، بلكه چهرهي جلالي داشته است، با
بودن صيغههاي متناسب با درس چرا از «ضَرَبَ» شروع نموده كه از حروف تجليه
است و اعصاب را ميآزارد. جاي تعجب است؛ زيرا ميتوان از مادهي «علم»
استفاده نمود كه با دانش اندوزي مناسب است، ولي ضَرَبَ را آموزش ميدهند؛
با اين كه عالمان ديني كسي را نزدهاند و اين شاهان بودهاند كه مردم را
ميزدند. امروزه نيز در مملكت ما افراد ناسالم و ناصالح و ضد انقلاب كارهايي
انجام ميدهند تا به نام عالمان تمام شود.
همچنين زمينههاي
تئوريك در حوزه كافي نيست، علم بايد كاربرد داشته باشد. اگر كسي ده سال
يا بيست سال درس بخواند چه كاره ميشود و چه كاري ميتواند انجام دهد؟ اگر
گفته شود: امام جماعت ميشود، بايد گفت: امام جماعت شدن اين همه درس
خواندن لازم ندارد. اگر حمد و قرائت سورهي فردي درست باشد و آدم خوبي نيز
باشد ميتواند امام جماعت شود و آدمهاي خوبي كه بتوانند امام جماعت شوند
زياد داريم.
اگر گفته شود: ميتواند
منبري شود بايد گفت: با حفظ چند حديث و آيه و چند حكايت به مدت شش ماه
يا يك سال ميتوان يك منبري خوب شد و اگر گفته شود: صاحب رساله ميشود
بايد گفت: مگر چند رساله مورد نياز است؟ بايد براي برطرف نمودن و بالا بردن
سطح آگاهي مردم كتابهاي علمي و تحقيقي نوشت؛ زيرا رساله نويسي كار عمدهاي
نيست و تنها از يك نفر بر ميآيد.
حوزهها بايد صادر
كنندهي علم به تمام دنيا باشند و تا زماني كه حوزهها نتوانند علم به
دنيا بفروشند به عنوان مراكز علمي و رسمي شناخته نميشوند. اسلام منابع
عظيمي دارد؛ قرآن درياي بيكراني از حقايق علمي، اجتماعي، سياسي و فرهنگي
قابل ارايه و فروش است و با اجراي چنين طرحي، حوزه نيازمند سهم امام نميگردد.
حوزه بايد مولد علم گردد و از اين راه درآمد داشته باشد؛ ولي نه به اين
معنا كه كارخانهي پنبه بافي بزند. امروزه در تمام زمينههاي علمي به جز
حوزه اينگونه است؛ به طور مثال: يك دانشجو دستگاهي را اختراع ميكند و به
دنيا ارايه ميدهد، و ميگويد من اين نظريه را دنبال نموده و به اين
تكنولوژي رسيدهام، ولي آيا حوزهها چيزي به دنيا ارايه ميدهد؟ آيا علوم
حوزه زمينههاي كاربردي دارد؟ آيا دنيا از علوم حوزه تعريف و تمجيدي مينمايد
يا خير؟
بنابراين، تا زمينههاي
كاربردي در حوزه دنبال نشود ،انگيزهي طلبهها برانگيخته و تقويت نميشود.
امروزه يكي از مشكلات اساسي طلاب نداشتن انگيزه است؛ زيرا نميدانند فردا
چه كاره ميشوند و كساني كه ميتوانند عالم موفقي شوند، به سبب كثرت
اشتغال به درس و مطالعه، زندگي مناسبي ندارند، ولي اگر يك فرد معمولي
باشد، ممكن است زندگي خوبي داشته باشد! نبايد وضعيت معيشتي طلبهها اينگونه
باشد و بايد تمام علوم حوزه زمينهي كاربردي پيدا نمايد تا اين نابسامانيها
برطرف گردد.
اصل نهم:
ارزش گذاري بر كيفيت
ارزش علم به كيفيت
است و نه به كميت. كساني كه به حوزه وارد ميشوند كتابهايي مانند مختصر،
لمعه و كفايه را كم و بيش ميخوانند، ولي كدام طلبه از آخوند صاحب كفايه
قويتر است؟ كدام عالم از ابن سينا داناتر است؟ چه كسي شيخ انصاري را به
چالش فقهي و اصولي ميكشاند! اين امور، كيفي است و كيفيت است كه مهم ميباشد.
ارزش علمي به كيفيت است و نه به كميت. كسي كه همهي صرف و نحو را
خوانده، ولي سيوطي را نميداند، ارزش ادبي ندارد و اصلاً طلبه نيست، ممكن
است فردي درس خارج خوانده باشد، ولي نتواند يك نامهي صحيح و بيغلط
بنويسد و حوزه را با (ضاد) بنويسد، اين چه طلبهاي ميشود؟! «كونوا لنا زيناً
ولا تكونوا علينا شينا» .
طلبه بايد به گونهاي
درس بخواند كه از كتاب و استاد قويتر باشد؛ به طوري كه استاد از شاگرد لذت
ببرد و شاگرد بتواند درسي را كه ميخواند تدريس نمايد و اگر نمرهي زير بيست
آورد شاگرد نميتواند به چنين استادي اعتماد پيدا كند؛ زيرا مقداري از مطالب
كتاب را نميداند و شايد همان ناآگاهي را به شاگرد تزريق كند. معدل حوزهها
بايد در بالاترين سطح باشد و غير از بيست مشكل آفرين است. علت اين كه در
طول زمان حوزه ريزش زيادي دارد براي اين است كه زير بيستها يا منبري ميشوند
يا روضه خوان امروزه و يا اداري و خلاصه همين انسانهاي معمولي ميگردند،
ولي طلبهاي كه كتاب و استاد را فرود ميآورد، عالم با كفايتي ميشود.
مرحوم آخوند صاحب
كفايه ؛ يك شاگرد مثل آقا ضيا و چند صد شاگرد ديگر دارد، ولي امروزه تنها آقا
ضيا زنده مانده است و ديگران به فراموشي سپرده شدهاند. صاحب كفايه چنان
به بودن ايشان اهتمام داشته كه اگر مرحوم آقا ضيا در جلسهي درس حاضر نميشده
وي نميتوانسته است درس بگويد و با خود ميگفته: براي چه كسي درس بگويم
با اين كه شاگردان زيادي داشت.
مرحوم ميرزا هاشم
آملي ؛ نقل ميكرد: يك روز پنج شنبه آقا ضيا به مسجد سهله رفته بود و دير
به درس رسيد، آخوند ؛ به منبر ميرود ابتدا نميتواند صحبت كند و درس بدهد و
با خود ميگويد: براي چه كسي درس بدهم! پس از مدتي آقا ضيا ميرسد و استاد
از بالاي منبر ميگويد: كجا بودي؟ ميگويد: مسجد سهله بودم، ميگويد: غلط
كردي رفتي مسجد سهله! تو درس من را خراب كردي و رفتي مسجد سهله؟ پس اصل
در كارها كيفيت است. بافندگي بسيار خوب است، ولي چرا انسان جل سگ ببافد
با آن كه ميتواند ترمه ببافد؟ عالم هم همينگونه است: آنچه ارزش دارد،
كيفيت است و نه كميت. روشي كه براي مقداري شهريه به طلبه فشار آورد تا
سه ساله همهي درسها را بخواند درست نيست؛ چون خوب خواندن مهم است و نه
زياد خواندن يا تند خواندن، يك صرف مير خوب خواندن بهتر از يك كفايه بد
خواندن است؛ زيرا صرفي را كه خوانده، به نيكي ميداند، ولي كفايهاي را
كه بد خوانده ياد نگرفته است. كسي كه درس را در بار نخست خوب نخوانده
است، دوباره خواندن آن كارگشا نيست؛ زيرا ذهن، باكره نيست تا به خوبي
مطالب را فرا گيرد. بايد يك بار درس خواند، اما آن را بهخوبي خواند. نبايد
در حوزهها كميت را ملاحظه كرد و متأسفانه يكي از مشكلات اساسي حوزهها،
اهتمام به كميت است. چند سالي است كه كامپيوتر و تكنولوژي جديد وارد حوزه
شده است و همهي كتابهاي درسي و غير درسي گذشتگان در قالب نرمافزار
ارايه شده، ولي همهي اين امور، كار كمّي است و از كيفيت و تازگي
برخوردار نميباشد.
ارايهي نرمافزار
بحار الانوار كاري خوب و لازم است، اما بايد از آن استفادهي كيفي كرد. اين
كتاب درياي بيكران علم است و غواصهاي ماهري از اين دُرهاي ناياب بهره
برداري مينمايند. كتابهاي قدما مانند كوهي ميماند كه پر از طلا و جواهر است،
اما مشكلات ويژهي خود را دارد. تا پالايش و ويرايش نشود قابل ارايه به
جهان نيست و به دست هر كس كه داده شود، از مشكلات آن رنج ميبرد. پس
اگر انسان بخواهد در علم و درس موفق باشد بايد كيفيتها را ملاحظه كند و اگر
كيفيتها ملاحظه نشود كميتها كارگشا نيست. اگر فردي بگويد: من بيست سال درس
خارج رفتم، ولي نتواند يك خط عبارت سيوطي و لمعه را بخواند و بفهمد هيچ
فايدهاي ندارد.
كساني در درس،
برجسته، شخصيت و الگو ميشوند و زنده ميمانند، كه كيفيتها را دنبال ميكنند
نه كميتها را. اگر سيستم حوزه با تشويق و حتي دادن جايزههاي گوناگون ذهن
طلاب را به چالشهاي علمي بكشد مشخص ميشود كه چه ذهنهاي تيز، پويا،
كارآمد و فعالي در حوزه وجود دارد و نبايد تعداد دروس حوزه را در هر سال
تحصيلي زياد بالا ببرد؛ بهگونهاي كه در يك سال، شش و يا هفت درس به طور
فشرده خوانده شود؛ زيرا با اين روش نميتوان دروس را با كيفيت خواند.
اصل دهم:
علم، تصديق است و
نه تصور
در كتابها نوشتهاند
كه: العلم صورة حاصلة من الشيء في الذهن.
در بحث فلسفه بيان
شد كه علم صورت ندارد و تصورات ما ارزش مقدمي دارد و از مبادي تصديق است.
آنچه كه ارزش دارد، تصديق است و عالم متفكر بايد تصديقات خوبي داشته
باشد. البته، تصديق فرع بر تصور است و تصديق بدون تصور محال است، ولي
تصور تنها جنازهاي است و اگر به تصديق نرسد، علم نيست. در تاريخ علم چنين
بوده كه بسياري از عالمان تصورات فراواني داشتهاند، ولي تصديقات محكمي
نداشتهاند. اينان كساني بودهاند كه «قرآن ز بر بخوانند با چهارده روايت»
ولي تنها تلاش آنان در خواندن و حفظ كردن بوده است.
بر اين اساس، هر كسي
بايد زمينههاي تصديقي و اعتقادي خود را تقويت نمايد و حفظ كردن عبارات و
كتابها را اصل نداند؛ زيرا محفوظات اساس چنداني ندارد، همانگونه كه حوزههاي
اهل سنت اين چنين است و بيشتر به دنبال تصور و افزايش محفوظات خود هستند
كه متأسفانه اين طرز تفكر در حال آلوده كردن حوزههاي ماست.
ما زماني در ديار اهل
سنت بوديم و در مدرسهي علمي آنان درس ميگفتيم، به علماي ايشان عرض
كردم: اول اين كه همهي كتابهاي شما را فارسها نوشتهاند و دوم اين كه
همهي كتابهاي شما را ما خواندهايم و فهميدهايم، ولي شما كتابهاي ما؛
مانند: مكاسب و كفايه را نميتوانيد بفهميد؛ زيرا كيفيت آن خيلي بالاست. عدهاي
سؤال كردند كه به چه دليل ما چنين هستيم؟ گفتم: شما كودكان هفت، هشت
سالهاي كه بايد فكر كنند را به حفظ قرآن مشغول ميكنيد و آنان با حفظ
قرآن، ديگر چيزي ياد نميگيرند؛ زيرا كسي كه تنها حفظ ميكند همانند يك نوار
است و نميتواند فكر كند و قدرت تحليل خود را از دست ميدهد و سطحينگر ميشود
و ژرفاي علمي ندارد، و پس از حفظ نيز بايد هر روز بخواند تا محفوظات خود را
فراموش ننمايد و اگر چند روزي آن را تكرار ننمايد، همهي زحمات چند سالهي
او از بين ميرود و ناگزير است كه همه چيز خود را فداي حفظ كند و اين گونه
فردي را نميتوان متفكر، عالم، انديشمند، حكيم و عارف ناميد و اگر در حوزهي
شيعه هم اصل بر كتاب خواني باشد و به طور دايم كتابهاي مختلف خوانده
شود، به همين آفت گرفتار ميآيند.
اصل يازدهم:
استاد محوري و نه
كتاب محوري
در درس خواندن اصل
با استاد است و نه با كتاب. طلبه بايد توجه داشته باشد كه نزد چه كسي
آموزش ميبيند؛ نه آن كه چه كتابي را ميخواند. اگر استاد، فاضل و كامل
باشد، چنانچه شاگردي نزد وي روزنامه بخواند، در واقع علم ميآموزد و اگر
كسي كتاب عبيد زاكاني را نزد استاد قوي بخواند بيشتر استفاده ميبرد از كسي
كه كتاب شفا و اشارات ابن سينا را نزد استاد ضعيف ميخواند. استاد، بر خلاف
كتاب، دم دارد، دم و نوع كلام و گفتار و نوع بيان و انديشه، روح انسان
را تغيير ميدهد. استاد ميتواند انسان بسازد، ولي كتاب كارهاي نيست. كتاب
چون ميّت است، نوار كاست و سي دي هم همين حكم را دارد، ولي نَفَس استاد
چيز ديگري است.
در كتاب آداب
المتعلمين آمده است كه اگر استاد خوب پيدا نكرديد حتي اگر نياز باشد، دو ماه
هم درس نخوانيد و تحقيق كنيد تا استادي لايق بيايد، ولي نزد هر كسي درس
نخوانيد؛ زيرا نقش و تأثيرگذاري استاد، بسيار مهم است. اگر استاد، ضعيف باشد،
از عهدهي تحليل مسايل بر نميآيد، مسأله را ميگويد، ميخواهد درست باشد يا
نباشد و يا ميگويد: «النقال كالبقال»؛ بقال به كسي ميگويند كه جنسي را ميفروشد
و به خوب و بد آن كاري ندارد، مانند فروشندهي لوازم برقي كه ميگويد: در
آن را باز نكردم و اگر خراب باشد به من مربوط نيست. روش نقالي، بدون
تجزيه و تحليل براي تعليم علم نتيجه نميدهد. استاد، اگر از عهدهي تحليل
مطالب برنيايد، مشكل دارد. در گذشته علما عقيده داشتند كسي كه كتابي را مينويسد
بايد به درستي مطالب آن اعتقاد داشته باشد و كسي كه به كتاب حاشيه ميزند
بايد خود را قويتر از صاحب كتاب بداند و استادي كه درس ميگويد بايد خود را
قويتر از نويسنده يا شارح بداند و اگر چنين نباشد، شاگردان ضعيفي تربيت ميكند.
پس محور پنجم، استاد محوري است و نقش استاد در زندگي علمي بيش از كتاب
است و متأسفانه در حوزههاي علمي ما چون به اين امر اهتمامي نشده، در روش
تحصيل مشكلات گوناگوني به وجود آمده است.
اگر طلبهاي پنج اصل
گفته شده را نداشته باشد عقب ميماند. اگر كسي بيست سال درس خوانده و به
جايي نرسيده است بايد بداند مشكل كار او در يكي از اين پنج اصل بوده است.
هيچ آهن خنجر تيزي
نشدá
á
هيچ كس از پيش خود چيزي نشد
عاشقي را بايد از
پروانه عاشق ياد گيردá
á
هر كه چيزي ياد گيرد بايد از استاد گيرد
بيشتر مشكلات بزرگان
و نوابغ به جهت نداشتن استاد قوي و كاركشته بوده است؛ ابن سينا ؛ كه
نابغهي روزگار است چون چنين استادي نداشته، در زمينههاي گوناگون علمي
شكست خورده، با اين كه خداوندگار علم بوده است. اگر او استاد پيدا ميكرد،
مرحوم صدرا نميتوانست به او اشكال كند، و اگر مرحوم صدرا چهره ميشود به
اين سبب است كه از محضر استادي مانند ميرداماد بهرهمند شده است وگرنه
كتابهايي را كه آنان خواندهاند، ديگران هم ميخوانند، ولي بسياري از آنان
به علت نداشتن استاد برجسته و فرهيخته به جايي نرسيدهاند.
گاهي كاربردي
نياموختن علوم، باعث كم گذاشتن طلبه در آن علم ميشود. به عنوان مثال،
بسياري از طلاب از گزاردن نماز ميّت كه بارها آن را در كتابهاي مختلف
فقهي خواندهاند و آن را بارها امتحان دادهاند و چه بسا از آن درس نمرهي
بيست گرفتهاند، عاجز هستند. بعضي از طلبهها گاهي ميگويند: هر چند بيست
گرفتهام؛ اما از آن كتاب چيزي نميدانم؛ چون مطالب كتاب را حفظ كردهام
و نوشتهام و نمره گرفتهام و بديهي است كه اين شيوه، نتيجه بخش نيست.
اين در حالي است كه
دنياي لائيك ايران را محاصره كرده و تهاجم فرهنگي از شبيخون و غارت
فرهنگي فراتر رفته است و طلبهها بايد خطشكن باشند؛ اما خطشكن بودن به
اين است كه اصول پنج گانهي ياد شده مورد اهتمام باشد. تمرينات هر درس
بايد زمينههاي عملي خود را داشته باشد و همچنين بايد تصديقات تقويت شود و
به تصورات و محفوظات بسنده نشود و اصل بر استاد محوري قرار گيرد.
اصل دوازدهم:
فراگيري مبادي لازم
و شناخت موضوعات
«ادع الي ربك
بالحكمة و الموعظة الحسنة و جاد لهم باللّتي هي احسن»
هدف از تحصيل دانش
چيست؟
قرآن كريم بر اساس
واقعيتهاي موجود بشري تنظيم شده و به بيان ما قرآن شناسنامهي عالم هستي
است: ( لا رطب و لا يابس إلاّ في كتاب مبين ) ؛ تمام هستي با همهي
خصوصيات در قرآن كريم جمع است؛ اما اين كه ما چرا نميتوانيم از آن
استفاده كنيم و راه بهره بردن از آن چگونه است، مطلب ديگري است. بر
اساس واقعيتهاي موجود، انسانها به سه دسته تقسيم ميشوند و روش برخورد با
آنها نيز سه گونه است و به تعبير قرآن كريم: ( أدع إلي سبيل رَّبك
بالحكمة ) مردم را به واسطهي حكمت، برهان، منطق و منش عقلايي بهسوي
خدا بخوانيد يا ( وموعظة الحسنة ) ، آنها را موعظه و نصيحت كنيد، آن هم
نصيحت شايسته و نيكو و در نهايت دستهي سوم را ميفرمايد: ( وجادلهم بالتي
هي أحسن ) ، با آنها مجادلهي احسن نماييد. انسانها سه گروه هستند يا ذهنهاي
عقلاني دارند يا براي پذيرش حقيقت رام و نرم ميباشند و يا اهل جدال و
درگيري هستند. قرآن كريم اين سه روش را به انبيا و اولياي خود در برخورد
با مردم توصيه مينمايد. اگر انسان بخواهد مردم را هدايت كند و به راه خدا
دعوت نمايد و در اين كار موفق باشد، بايد اين سه روش را بداند و بر طبق آن
عمل نمايد: منطق، روش عقلاني و برخورد دقيق، موعظه و نصيحت شايسته و جدال،
آن هم جدال احسن.
آيهي مباركه در
مقام بيان مباني اجتماعي و فرهنگي انبياست.
موعظه به دو دسته
تقسيم ميشود: موعظهي حسن و نيكو و موعظهي غير حسن. قرآن كريم در باب
موعظه توصيه مينمايد كه از غير حسن استفاده نكنيد؛ ولي به جدال كه ميرسد
ميفرمايد: ( وجادلهم بالتي هي أحسن ) . در اين مورد از حسن نيز سخن نميگويد،
بلكه روش احسن را توصيه مينمايد؛ زيرا اگر شما غايت نيكويي را در جدال
نداشته باشيد، ممكن است با تلنگري از ميدان به در شويد. در باب موعظه،
شيوهي حسن و نيكو كافي است، ولي در باب كشتي گرفتن و جدال، به حسن
نبايد بسنده كرد، بلكه بايد روش احسن را برگزيد و احسن بود، غير حسن نيز در
شأن انبيا و اولياي خدا نيست. بنابراين، انسانها يا افراد عقلاني هستند يا
كساني كه استعداد پذيرش در آنها فراوان است و يا كساني كه اهل عناد و جنگ
و ستيز هستند.
از اين مثلث ميتوان
مثلث ديگري به دست آورد: انسانها به تقسيمي ديگر سه دسته هستند: يك دسته
كه شمارهي آنان اندك است انسانهاي وارسته و اهل كمال و اولياي خدا و
انبياي الهي و سفراي مرسلين هستند، دستهي ديگر كه آنان نيز اقليت دارند،
اهل عناد و ستيز ميباشند و دستهي سوم جامعه كه اكثريت مردم هستند، كساني
ميباشند كه نه اهل ستيز هستند و نه جزو اولياي خداوند. اگر اوليا و انبيا
بتوانند اقليت مفسد را به زمين بزنند، اكثريت براي آنها كارگشا هستند و اگر
اقليت معاند و مفسد بتوانند اكثريت را به چنگ آورند، از اولياي خدا كاري
ساخته نيست و در واقع نقش تعيين كنندهي پيروزي با اكثريت مردم است. اگر
انسان بتواند اكثريت مردم را به راه هدايت آورد و رام كند، پيروز است و
اگر نتواند، شكست وي حتمي است. در طول تاريخ نيز چنين بوده است. هرگاه
مردم در شعاع معنويت و دين قرار گرفتهاند پيروزي از آن حق بوده و هر گاه
جزو ايادي باطل و اهل عناد گشتهاند، باطل، پيروز و موفق شده است. اين سه
زاويه كه هر سه در يك دايره ترسيم ميشود، مسايل و مباني اجتماعي خود را
نشان ميدهد.
بر اين اساس، يافت
و تبليغ واقعيت سه روش دارد: برهاني، موعظه و جدلي؛ چنانچه انسانها نيز
سه دسته هستند: افرادي كه صاحب انديشههاي قوي، محكم و مغزهاي تيزي
هستند؛ چه اهل عناد باشند و چه اهل حق؛ مانند امام صادق عليه السلام و در
برابر ايشان، ابن ابي العوجاء كه از خواص اهل باطل و كفر هستند. او كسي
بود كه جز امام صادق عليه السلام كسي نميتوانست در مقابل وي بايستد.
بايد در حوزههاي
علمي و طلاب علوم ديني اين سه روش را تجربه كنيم؛ يعني يك عالم بايد
روشهاي منطقي، علمي و فني داشته باشد و اگر عالمي درايت، دقت و تحقيق
نداشته باشد براي گروه خواص جامعه كارآمد نيست و اگر نتواند زبان نيكويي
در موعظه داشته باشد نميتواند با مردم معمولي مدارا نمايد و اگر توان ستيز
در گفتمان و ديالوگ را نداشته باشد، در مقابل مغالطهي گمراهان شكست ميخورد
و صرف منطقي بودن كافي نيست. ابن سينا چنين توصيهاي را در منطق دارد كه
منطقي بايد مغالطه بداند، اگرچه مغالطه سم است، ولي اگر منطقي سم شناس
نباشد، سم را به جاي عسل به خورد وي ميدهند و ميميرد. پس عالم بايد منطق
بداند و در منطق لازم است برهان را بهخوبي بشناسد و به آن عمل نمايد و
انواع مختلف مغالطه را به خوبي بشناسد تا منفعل نشود. بايد سم مغالطه را
شناخت تا آن را مصرف ننمود و همچنين بايد زبان موعظه داشت تا هدايتگر
عموم مردم باشد. اگر عالم در هر يك از اين سه جهت سست باشد نميتواند جزو
سفراي الهي باشد. هر يك از اين سه جبهه و سه روش، خصوصيات، مقدمات و
مباني خود را لازم دارد. كسي كه منطقي قوي و فيلسوفي حكيم است، نميتواند
با زبان فلسفه براي مردم عادي سخن گويد؛ چون نميتواند با مردم ارتباط
برقرار نمايد و مردم معاني سخنان وي را به درستي متوجه نميشوند.
اگر طلبهاي نيز با
عوام به خوبي سخن گويد، اما صاحب درايت و علم وافي نباشد، ترس و اضطراب
دارد و چون مغالطه را نميداند، با همهي موعظهاي كه دارد از معركه بيرون
ميشود.
عالم بايد هر يك از
اين سه روش را بداند. متأسفانه، در حوزههاي ما مباني اجتماعي و روانشناسي
چندان موضوعيتي ندارد. براي نمونه، اگر از علما و بزرگاني كه در ايام
تبليغي به تبليغ ميروند، تحقيقي به عمل آيد مشاهده ميشود كه از ده هزار
مبلّغ، نه هزار نفر آنان در روستاها به گفتن شكيّات و مانند آن مشغول
هستند و هزار نفري كه در شهرها هستند نيز معلوم نيست از چه كسي و با چه كسي
ميگويند. دنيا يا به دست اهل منطق است و يا به دست اهل عناد. علما بايد
به لحاظ منطقي چنان صاحب نفوذ باشند كه بتوانند براي آيندگان برنامه
داشته باشند؛ نه آن كه به روستاها بروند و هر ساله براي پيران بزرگوار
روستا از شكيات نماز سخن بگويند، با اين كار، دانشگاه از دست ميرود و آيندهي
جامعه نيز در دست جوانان دانشجوست و نه مردم روستا. مردم بزرگوار روستا كار
خود را بهخوبي انجام ميدهند. آنان كشاورزي اين مملكت را بر عهده گرفتهاند
و از عهدهي آن هم بهخوبي بر ميآيند؛ اما نقش تعيين كننده و سرنوشت ساز
به دست جوانان دانشگاههاست.
چون حوزه، روحانيان
را بيشتر به روستاها اعزام ميدارد، به دست ميآيد كه فرهنگ حوزه، فرهنگي
روستايي است و دفاع عالمان نيز دفاعي روستايي ميباشد؛ يعني دفاع آنان در
قالب موعظه است و قشر محكم و خاص جامعه مورد غفلت قرار گرفته است؛ در
حالي كه نقش تعيين كنندهي جامعه بر عهدهي دانشگاه است. اگر حوزه، براي
پاسخگويي به شبهات دانشجويان آمادگي نداشته باشد، نميتواند رهبري جامعه
را بر عهده گيرد.
اينك سخن در اين
است كه طلبهها براي رسيدن به اين مقصود بايد چگونه تحصيل نمايند. در پاسخ
بايد گفت براي نيل به اين مقصود، رعايت مسايل چندي بسيار لازم است:
كسي كه ميخواهد
وارد حوزه شود لازم است مبادي عمومي و امور كلي كه همهي مردم با آن
آشنايي دارند را بداند. امروزه، در حالي كه شهرداري گزينش و استخدام نيروي
زير ديپلم را براي رفتگري ممنوع ميداند، چگونه ميتوان پذيرفت كه حوزهها
براي تربيت نيروهايي كه شايستهي رهبري جامعه و ادارهي فرهنگي آن
باشند، از مدرك سيكل يا ديپلم مردودي پذيرش نمايد! و از اين روست كه ميبينيم
تريبونهاي مهمي همچون نماز جمعه، نماز جماعت، ميتينگها، تظاهرات و... همه
در اختيار علما و روحانيان است، ولي موفق نيستند؛ زيرا آنان درسهاي مدرسي
و اطلاعات عمومي مورد نياز را نخواندهاند و نميدانند، ولي دانشگاهيان چون
مبادي لازم را گذراندهاند، هرچند سواد زيادي نداشته باشند، ميتوانند با
مخاطبان خود ارتباط برقرار نمايند و مردم سخن آنان را به نيكي ميفهمند.
اين در حالي است كه
قرآن كريم ميفرمايد: ( وأعدّوا لهم ما استطعتم من قوّة ) ؛ يعني حوزهها
بايد خود را براي مقابله با دنياي بي ديني آماده نمايند و به زبان روز و
زندهي دنيا مسلط باشند و زيبا سخن بگويند و انديشههاي ناب داشته باشند و
به نيكويي بنويسند و انديشههاي خود را در نوشته تجسم بخشند و آن را ترسيم
نمايند.
اين ضعف در بسياري
از خطبههاي نماز جمعه كه استماع آن مستحب است؛ ديده ميشود. همچنين گاه
تلويزيون سخنان عالمي را پخش ميكند و مردم به آن توجهي نميكنند و در اين
زمينه، مردم بد عمل نميكنند. آنان، مؤمن هستند، اما چون سخنان عالمان،
تكراري و كهنه و بيپايه و اساس است و قابل استفاده نميباشد، مورد اقبال
قرار نميگيرد. جامعهي امروز تحمل شنيدن سخنان تكراري را ندارد و اصلاً گفتن
سخنان تكراري و سطحي از امور ديني در رسانههاي عمومي كه چند ميليون
شنونده و بيننده دارد، نادرست و غير عاقلانه است.
براي داشتن توان
ايجاد ارتباط با مردم بايد امكانات آن را فراهم نمود. همانگونه كه كوهنوردي
يا شنا وسايل ويژهي خود را لازم دارد، براي منطقي بودن و داشتن عقلانيت
بايد منش عقلاني را دنبال نمود و مبادي آن را تكميل كردد. اگر عالم نميتواند
واژههاي انگليسي را بخواند، نميتواند در جامعهي امروز موفق باشد و يا دستكم
در آن محدوده وارد نشود، چه نكوهيده است كه عالمي در هواپيما به سبب اين
كه نميتواند حروف انگليسي را بخواند، صندلي خود را پيدا نكند. اگر انسان
نتواند چنين كارهاي ابتدايي را انجام دهد، مانند نابينايي ميماند كه
نيازمند ديگران است. عالمان بايد معلومات عمومي جامعه را فرا بگيرند تا با
جامعهي خود بيگانه نباشند و نگويند: اينان براي صد سال پيش هستند!
براي حصول اين امر،
شايسته است حوزه و مدارس امكانات لازم را براي يادگيري اموري مانند فرا
گرفتن زبان انگليسي، شنا، رانندگي و وسايل ورزشي سبك در اختيار طلاب قرار
دهند تا آنان در سنين پايين و آشكارا آموزش ببينند تا فردا مجبور نشوند در
سنين بالا به آموزش چنين اموري روي بياورند يا نيازمند افراد ديگري گردند.
عالمان ديني بايد
بتوانند به نيكي و به زيبايي و بسيار روان و گويا با مردم سخن بگويند. از
عوامل موفقيت امام راحل رحمة الله عليه اين بود كه ميتوانست براي مردم
عادي خوب سخن بگويد و بسيار نيز موفق بودند. كسي كه توانست حرفهاي خود را
به تمام ملت و مردم دنيا برساند و دليل آن هم اين بود كه ايشان وقتي
صحبت ميكرد عربي را با فارسي در هم نميآميخت و تركي را به فارسي وصل
نميكرد و از كلمات سنگين يا حرفهايي كه كسي نفهمد استفاده نميكرد تا مردم
بگويند: عجب دانشمندي است و چه حرفهاي سنگيني ميگويد. ايشان حدود 25 سال
براي مردم صحبت فرمودهاند و تمام كلام ايشان مردمي بود و اگر دشمن، چيزي
ميگفت، با نيش كلامي آن رندهاي چيره دست را چنان مضحكه ميكرد كه همهي
مردم به آنها ميخنديدند.
اگر عالمي بخواهد در
فرداي خود نقش داشته باشد، بايد حضرت امام رحمة الله عليه را الگوي خود قرار
دهد. ايشان، در عرفان و حكمت همانند عارف و حكيمي فرزانه سخن ميگويد و با
مردم، مثل مردم صحبت ميكند و با اهل عناد، جدال احسن مينمايد و خلاصه،
با هر كس به تناسب وي صحبت مينمايد. البته، امام براي فراهم كردن چنين
مبادي زحمتهاي زيادي كشيد. پس ما هم بايد مبادي لازم را براي منطقي
انديشيدن، داشتن برهان و منش عقلاني فراهم كنيم.
متأسفانه، در اين
زمان به خاطر اين كه عالمان ديني شناختي از موضوعات، احكام و زمينههاي
خارجي ندارند، استنباط احكام در بسياري از موضوعات معطل مانده است. امروز
بعد از هزار و چهارصد سال كه از عمر اسلام ميگذرد نميدانيم غنا و موسيقي
حرام چه مصداقهايي دارد؛ چون فقيهان، موضوع آن را نميشناسند و از دستگاههاي
موسيقي؛ مانند: سه گاه، چهارگاه، شوشتري، ابوعطا، همايون، راست پنجه و همچنين
ريتم و مانند آن آشنايي ندارند، و در نتيجه هر گونه حكم به حليت يا حرمت
آن بي اساس است و فقيه را ناگزير ميسازد كه به گونهاي كلي حكم بدهد،
حكمي كه هيچگاه نميتواند كاربردي گردد و در نتيجه مكلفان را به سردرگمي
و حيرت مبتلا ميسازد. مرحوم آخوند در كفاية الاصول همچون بسياري از برزگان
براي گريز از اشكالات به كلي گويي در تعاريف رو ميآورد.
همواره در طول قرنهاي
گذشته تاكنون مشكل حوزههاي علميه اين بوده است كه ميگفتند: شناخت
جزئيات و موضوعات شأن فقيه نيست. امروز نظام اسلامي با همهي عظمت و
بزرگي موقعيتي كه دارد، درگير موضوعات نوپديد بسياري است كه فقيهان بايد
براي آن حكم داشته باشند و ناگزير از شناخت چنين موضوعاتي هستند و صرف
تحريمهاي كارتوني پاسخگوي كارگزاران نظام و مردم نيست و بايد در برابر هر
تحريمي براي زمينههاي حلال آن نيز نظريهپردازي و طراحي داشت.
هماينك سايتهاي
بسياري فعاليتهاي ضد اسلامي دارند و اين عالمان هستند كه بايد وارد ميدان
شوند و يك جا تيغ بكشند و در جاي ديگر گُل هديه دهند و در جايي نيز نغمه سر
دهند و روضه بخوانند و بايد خود را براي مقابله با ددمنشيهاي آنها آماده
كنيم. خداوند ميفرمايد: ( وأعدّوا لهم ما استطعتم من قوّة ) هر چه ميتوانيد
خود را آماده كنيد و دشمن را از سر غفلت و ناآگاهي، كوچك، خوار و ذليل به
شمار نياوريد.
نتيجه و خلاصهي اين
اصل چنين شد كه شخصي كه ميخواهد وارد حوزه شود بايد از معلومات عمومي
جامعهي خود دور افتاده نباشد و اموري را كه در بين مردم است و معلومات
عمومي به شمار ميرود، بداند و گرنه مردم او را از خود نميدانند.
اصل سيزدهم:
مداومت بر كسب علم
و تحقيق
طلاب علوم ديني
بايد در همهي زمانها، تحصيل و تحقيق را مدار فعاليتهاي خود قرار دهند. كسي
كه ميخواهد ديپلم، ليسانس يا دكترا بگيرد، در مدت زمان معيني دورهي
تحصيلي خود را ميگذراند؛ ولي فردي كه ميخواهد طلبه شود در دورهي تحصيل
وي صحبت از ده سال يا بيست سال و ... نيست، بلكه صحبت از يك عمر است و
كسي كه طلبه ميشود هيچگاه از تحصيل فارغ نميشود و تا زماني كه زنده
است بايد تحصيل نمايد. حضرت امام رحمة الله عليه در دورهي پاياني عمر نيز
ميفرمود: من يك طلبه هستم. ايشان اين جمله را براي شكسته نفسي نميگفتند؛
بلكه به اين معنا نظر داشتند كه من يك محصل هستم و تا يوم لقا تحصيل با
من هست و گذشته از اينه همهي علم را تنها اولياي معصومين عليهم السلام
دارا هستند.
اگر كسي از درس فارغ
شود، در واقع وي از تحصيل بريده است و كشش و فرصت آن را ندارد و وي اُفت
و مشكل پيدا كرده و در نتيجه يا از حوزه ميرود يا در حوزه ميماند، ولي
بريده و پژمرده حال است.
عالم بايد اساس را
در ابديت كمال ببيند و حتي در عالم برزخ و بهشت نيز اين چنين است. در
بهشت، تكليف نيست، ولي كمال، جلا، استجلا، ظهور و بروز حقيقي هست و چنين
نيست كه زندگي بهشتي، زندگي تكراري و يكنواخت باشد و بهشت همانند تنبل
كدهاي گردد.
اصل چهاردهم:
اهتمام به ورزش و
بهداشت
هر طلبهاي براي نيل
به كمال ابدي، بايد دو كار اساسي را مقدمهي كار خود قرار دهد و آن را به
طور جدي دنبال نمايد: نخست ورزش كند و ديگر اين كه به رعايت بهداشت و
نظافت اهتمام ورزد؛ زيرا اگر فردي سلامت و استحكام جسماني نداشته باشد، نميتواند
روح سالمي داشته باشد كه بتواند بار سنگين فراگيري دانش را تحمل كند. كسي
كه جسم ناتواني دارد به طور حتم پوكي استخوان، لاغري و يا چاقي مفرط
دارد و در هر دو صورت، موجودي سالم نيست. انسان بايد ورزش كند و حتي اگر بر
فرض محال و به طور مبالغه امر داير شد بين نماز اول وقت يا ورزش و با پيشي
داشتن نماز اول وقت، اگر ورزش از دست ميرود، بايد ورزش را مقدم بدارد؛
زيرا نماز در دل صاف اثر ميگذارد و اگر كسي ميخواهد در نماز، فراغت وتوجه
داشته باشد، نبايد ضعيف باشد. آدم ضعيف نميتواند صاحب توجه گردد و توجه
انسان نسبت به ارادهي انسان است و ارادهي انسان معلول مزاج سالم است.
هنگامي كه مزاج و بدن سالم نباشد نميتواند اين بار سنگين را با خود حمل
نمايد. البته، انجام ورزش، به اين معنا نيست كه طلبه بايد به باشگاه
برود؛ چرا كه طلبه وقت انجام چنين كارهايي را ندارد. طلبه ميتواند گوشهي
حجره يا گوشهي مدرسه - همان طور كه بنده از پنجاه سال پيش اين كار را
ميكردم و هيچ مشكلي هم نداشتم - دو تا ميل، يك تخته شنا و دمبل تهيه
كند و حدود يك ربع در بيست و چهار ساعت ورزش كند و اين امر، كار چند ساعت
باشگاه رفتن را انجام ميدهد و اين گونه فكر نكند كه ربع ساعت از وقت او
صرف غير درس ميشود؛ زيرا هنگامي كه انسان ربع ساعت ورزش كند ميتواند سه
ساعت از خواب را كم و پنج ساعت به تحصيل خود اضافه نمايد و كسي كه ورزش
ميكند ميتواند بدن و خوراك خود را متعادل و بالانس نمايد، و در نتيجه بهرهوري
آن را در امر تحصيل افزايش دهد.
كسي كه ورزش نميكند
بيمار است. از نظر رواني بسياري از كساني كه وسواسي هستند و غسل و وضو را
بد يا طولاني انجام ميدهند به خاطر ورزش نكردن است. اين اشخاص، بيمار
هستند وگرنه گزاردن وضو يا غسل به انجام چنين بازيهايي نياز ندارد.
علّت بسياري از
بيماريها، كثيفي و رعايت نكردن مسايل بهداشتي است. طلبه بايد تميز و نظيف
باشد و نبايد كفش و لباس آنها بوي بد بدهد و اگر درسي مزاحم نظافت و بهداشت
باشد، درس نيست، شيطنت است.
اصل پانزدهم:
اهتمام ويژه به
ادبيات و منطق
امري كه براي طلبه
خيلي ضروري است، تسلط كامل بر دو علم ادبيات و منطق است و اگر طلبهاي
در اين دو علم ضعيف باشد، اساساً طلبه نيست و آخوند است. كسي كه چند ساعت
سخن ميگويد، ولي تا عبارتي به وي داده ميشود در فهم آن غش ميكند،
آخوند است. آقاي شعراني ؛ ميفرمود: طلبه كسي است كه وقتي عبارت جلوي او
گذاشته ميشود، عرق از پيشاني وي نميريزد، بلكه عبارت را به تحليل و صاحب
عبارت را به نخ ميكشد.
البته بين طلبه و
آخوند رابطهي عام و خاص است؛ يعني يك طلبه بايد بتواند سخن بگويد و. خوب
روضه بخواند و عالمانه از مقتل بهره بگيرد و مردم را با واقعيتهاي زندگي و
شهادت اولياي دين آشنا سازد؛ اگرچه طلبهها در اين جهت نيز مشكل دارند و
مداحها با آنكه مقتل نميخوانند و برخي از آنان گفتههاي بي اساسي دارند،
بر طلبهها چيره شدهاند.
يك طلبه بايد بليغ
و فصيح باشد و معاني، بيان، بديع، عروض، قافيه و شعر را بداند؛ زيرا ريتم و
موسيقي و صدا در ارايهي عبارت، معاني و حقايق مؤثر است. پس كسي كه ميخواهد
طلبه باشد بايد دو علم را بهخوبي بداند: نخست: ادبيات و ديگري منطق.
ادبيات براي صحت عبارتپردازي و منطق براي صحت ذهن و ساختار درست
انديشيدن است. كسي كه منطق وي ضعيف است، ميتوان همه چيز را به ذهن وي
القا كرد؛ چون ميزان ندارد و ميزان را نميشناسد و نميتواند استدلال كند؛
بنابراين، چنين فردي نميتواند مشكلات كلامي و بياني ديگران را احساس كند.
كسي كه ادبيات ضعيفي دارد، اگر مجتهد و فقيه اعلم نيز شود، چون نميتواند
عبارت بخواند، مشكل دارد و نميتواند بفهمد و تنها محفوظات و معلوماتي دارد و
نه علم. طلبهاي كه ادبيات او خوب است و مشكل عبارت ندارد، لازم نيست
كتاب را بخواند و همين كه ميخواند عبارت زنده ميشود، ولي وقتي ادبيات وي
ضعيف باشد، به طور دايم بايد همهي كتابها را حفظ كند و كتاب هم فراوان
است و نميتواند همهي كتابها را بخواند. پس ادبيات و منطق، اصل و علوم
ديگر فرع است. اگر ادبيات طلبهاي مشكل داشته باشد، لمعه و كتابهاي ديگر
را نميتواند بفهمد و اگر منطق نداشته باشد، فقه و اصول را نميتواند بفهمد
چون تمام علوم فرع بر اين دو علم ميباشد. متأسفانه، صرف، نحو و منطق در
حوزهها منسوخ شده است و وجود كاربردي ندارد و تنها به خواندن علوم بها
داده ميشود.
نكتهي ديگري كه در
مورد ادبيات بسيار مهم ميباشد اين است كه بايد علم اشتقاق كلمات را فرا
گرفت و با آن آشنا بود. صرف، نحو و تجزيه و تركيب، بدون دانستن مادهي
كلمات ناقص است و يكي از مشكلات اساسي كتابها و عبارت عالمان محقق حوزه
اين بوده است كه آنان در علم اشتقاق ضعيف بودهاند و به همين جهت نميتوانستند
واژهها را بهخوبي معنا كنند. - اين مطلب در درس اسماءالحسني كه چند سالي
است دنبال ميشود و شايد تا بيست سال ديگر به طول بكشد و باز نتوان آن را
به جايي رساند، مطرح شده است.
براي نمونه، مرحوم
ملاصدرا سميع و بصير را به علم بر ميگرداند و شيخ اشراق، عليم را به سميع
و بصير باز ميگرداند و آن را مترادف ميخواند! در صورتي كه به قطع ميتوان
گفت كه ترادفي در عالم الفاظ و معاني وجود ندارد و اين امر از اشتباهاتي
است كه در ادبيات و اصول مطرح شده است؛ همانگونه كه در عالم دو چيز
تكراري نداريم و هستي هر چيزي همچون هستي حضرت حق، يكتا و بيهمتاست؛
اگرچه ظهور باشد و داراي ذات نباشد.
اصل شانزدهم:
آشنايي با روانشناسي
كتاب و سنت، جامعهشناسي و فلسفه
طلبه بايد به مسايل
فلسفي، روانشناسي و جامعه شناسي كاملاً آگاه باشد و اگر همهي جواهر را هم
حفظ باشد، ولي به مسايل جامعه واقف نباشد، نميتواند درست بينديشد و واقعيتها
را دريابد و به هنگام صحبت، نميداند چه بگويد و چيزهايي را ميگويد كه با
جامعهي امروز هيچ تناسبي ندارد و اين امر يكي از علل دينگريزي جوانان
است؛ با اين كه اين همه امكانات و تريبون در اختيار علماست. كسي كه
بالاي منبر كلام ناآگاهانه ميگويد همانند دكتري است كه بيماري را بدون
ويزيت نسخهي اشتباه ميدهد. براي نمونه، در بحث شرايط قاضي آمده است:
اگر قاضي كور باشد ميتواند قضاوت كند، يا ديگري ميگويد: كراهت دارد؛ در
صورتي كه اگر نابينا باشد و همهي جواهر را هم حفظ باشد براي قضاوت كافي
نيست، زيرا قاضي بايد روانشناسي داشته باشد و با نگاهي كه ميكند نصف مشكل
را حل نمايد و با ديدن به دست آورد كه متهم و مدعي كيست و از مسايل جامعهشناسي
بهرهمند باشد.
اگر حوزهها مسايل
روانشناسي اجتماعي را اساس فني و علمي خود قرار دهد، لازم نيست چنين
امكانات كلاني براي ارشاد مردم هزينه شود.
البته، مراد از جامعهشناسي
و روانشناسي، شيوه و گرايش غربي آن نيست كه چكشي پلاستيكي به دست ميگيرند
و آن را به زانو ميزنند و ميگويند: اگر پاي وي تكان خورد، داراي اعصابي
ضعيف است. چنين امري را نميتوان روانشناسي خواند؛ بلكه مقصود ما روانشناسي
كتاب و سنت است. روايات ما درياي بيكراني از مسايل مدني، اجتماعي، روانشناسي
و فلسفي است و حوزههاي ما در اين جهات خودكفاست، ولي پيدايش، پالايش و
ويرايش آن آسان نيست.
اصل هفدهم:
جداناپذيري رهبري از
روحانيت
رهبري جامعه نبايد
از روحانيت خارج شود و دنيا بايد آن را بپذيرد و مراد از «رهبري» تنها استقرار
نظام و حكومت نيست، بلكه افزوده بر استقرار نظام و حكومت، رهبري فكري،
منشي و منطقي مقصود است.
حوزهها بايد مهد تمدن
و تديّن باشد؛ يعني تمدن با تدين وحدت پيدا كند. طلبه بايد تديني كه ويژهي
طلبگي است داشته باشد و نه مثل مردم عادي ديندار باشد و به يقين بداند
تديّن بدون تمدن و تمدن بدون تديّن هر دو ناآگاهي و بيماري است. تمدن بيتديّن
همان آفت تجدد را دارد و تديّن بيتمدن نيز همان آفت ارتجاع است. امروزه
ما در جامعه چند ميليون بيمار ارتجاع و تجدد داريم. برخي چون ميبينند عدهاي
از عالمان، كهنه ميانديشند و حركت پويايي ندارند، به بيماري تجدد مبتلا ميگردند
و روزنامهاي هم زير بغل خود ميگذارند و ادّعاي سياستمداري ميكنند و چيزي
بيش از آن نيز نميدانند.
عالم بايد به گونهاي
زندگي كند كه اگر او را هم اكنون به بت خانه و مدمي دور از دين يا كشوري
پيشرفته بردند، مردم با ديدن او گريزان نشوند و نگويند: او را از كدام جنگل
آوردهايد؟ سخنان روحاني بايد تازه و زنده باشد و هر كس كه آن را شنيد،
بگويد: من نميدانم دين اين فرد چيست، ولي سخنان او خوب، جذاب و شنيدني
است. همچنين تمدن بايد همراه با تدين باشد تا گناه، فسق، فجور و فحشا را
به دنبال نياورد.
روزي به جواني
آراسته، وارسته و خوش فكر و با استعداد كه در كنكور دانشگاه شركت كرده بود
و رتبهي خوبي آورده بود گفتم: اگر شما طلبه شويد خوب است. گفت: اگر شما
ميگوييد قبول ميكنم و حرفي ندارم، مسؤولين مصاحبه از وي پرسيده بودند:
شما براي چه به دانشگاه رفتهايد، گفته بود: من در دانشگاه شركت كردم كه
شما خيال نكنيد من ردّي هستم و از سر بيجايي و ماندگي به قم آمدهام و
محكم گفت: من همه را رها كردم و آمدم طلبه شوم. آنان هم به او حجره
دادند؛ ولي وقتي به حجره رفت طلبهها دورش را گرفتند و او را محاكمه ميكردند
كه چرا لباس شما شيك است؟ اينگونه حرف زدن نشانهي بيتديني است. مگر
يك جوان بايد عبايي روي دوشش بيندازد تا طلبه باشد، مگر نامحرمي اينجاست!؟
طلبهي خوب كسي است
كه خوب درس بخواند و متدين، منظم، شيك، تميز و مدرن باشد و زمينههاي
ظاهري كه موجب ترغيب مردم به دين ميشود را مورد استفاده قرار دهد و در
مدرسه ورزش كند! در محيط زندگي عمومي مزاحم يكديگر نشوند و به كسي آزار
نرسانند و براي يكديگر قيد و بند نباشند و نماز يا ورزش هر يك براي ديگري
ايجارد مزاحمت نكند. ما استادي داشتيم كه ميگفت: طلبهي مؤمني كه ميخواهد
نماز شب بخواند بايد چنان متين و بدون سر و صدا و دور از آزار ديگران باشد كه
كسي نتواند بفهمد او نماز خوانده است. لازم نيست در سجده هق هق گريه كند
و همه را بيدار كند؛ چرا كه نماز شب خواندن با اطوار ريختن متفاوت است.
اصل هجدهم:
داشتن ملكهي قدسي
بر اساس اصول گفته
شده، طلبه، نبايد سختگير، دگم، لاابالي، بيانضباط و بيتحرك باشد. خداوند
ميفرمايد: ( إنّ الاءنسان لفي خسر ) خوبي يك استثناست و كسي كه بخواهد
وارسته و عالم رستگاري گردد و صفاي باطن داشته باشد، بايد خلاف اصل و مادهي
اولي انسان گام بردارد: ( إلاّ الذين آمنوا وعملوا الصالحات ) ؛ مگر كساني
كه ايمان به خدا و عمل صالح داشته باشند.
مرحوم شهيد، مجتهد را
كسي ميداند كه افزوده بر فراگرفتن اصول، رجال، درايه و ديگر مبادي لازم،
داراي ملكهي قدسي باشد وگرنه كمونيستي هم ميتواند اين درسها و كتابها
را ياد بگيرد. آنچه تحصيل آن مشكل است و عالمي را از ديگر عالمان و مجتهدي
را از ديگر مجتهدان ممتاز ميكند، ملكهي قدسي است كه تحصيل آن چندان آسان
نيست و به دست آوردن آن به مراتب مشكلتر از اصول پيشين است؛ زيرا آنچه
گفته شد همه مسايل زميني است، ولي براي وصول به كمال و تشبّه به حق،
سير آسماني لازم است و سير و عروج، صفاي باطن، شكيبايي و فراغت را لازم
دارد.
مقدمات حصول ملكهي
قدسي
براي تحصيل ملكهي
قدسي پنج امر لازم است؛ چون همهي هستي مانند كدهاي رياضي، منظم است و
نه كشكولي. اين امور عبارت است از:
يكم ـ نفس، صافي
باشد و از كدورت و كينه و بغض خالي گردد؛ يعني شب كه در حريم تاريكي قرار
ميگيرد و در دل شب مينشيند، بگويد: خدايا، من از همه راضي هستم و بغض هيچ
كس جز دشمنان خدا در دلم نيست؛ خدايا، من از كسي طلبي ندارم و اگر كسي از
من طلبي دارد كه من نميدانم و يا نميتوانم آن را ادا كنم، خود، آن را
جبران نما.
دوم ـ ذهن بايد از
پيرايهها، اشكالها، شبهات و شكهاپاك باشد. عالمي كه حتي به اجتهاد رسد،
ولي رسوبات و افكار عاميانه در ذهن دارد، تلاشي بي فرجام و بينتيجه انجام
داده است؛ مثل چيدن وسايل منزل در خانهاي خاكي و كثيف است كه وسايل
تميز نيز آلوده ميشود. بايد ذهن، فكر، فرهنگ و سنتهاي اجتماعي در ذهن صاف
شود و آنچه پيرايه است از ذهن و قلب خود دور بريزد و هرچه در ذهن و دل ميماند،
بايد برهاني، گويا، روشن و سالم باشد وگرنه هرگز پرواز نميكند.
سوم ـ عقل و قلب را
در خود شكوفا سازد.
تمام انسانها داراي
مزاج، نفس و ذهن و افكار و اعتقاداتي هستند، ولي عقل و قلب دو مرتبهاي
است كه در هر كسي به آساني بيدار نميگردد: ( لهم قلوبٌ لا يفقهون بها ولهم
أعين لا يبصرون بها ولهم اذان لا يسمعون بها ) ؛ انسان وقتي عروج مييابد
كه قلب، دل، عقل و مغز پيدا كند. آن صفات براي همهي انسانها اعم از
كافر و مسلمان است. ممكن است فردي هفتاد سال داشته باشد، ولي عقل وي
متولد نشده باشد، ذهن، مغز و مزاج دارد، ولي عقل و دل ندارد و اگر به قرآن
مراجعه شود، ميبينيد بيش از صد آيه است كه ميفرمايد: ( اكثرهم لا يعقلون
) ، ( اكثر هم لا يتفكرون ) ، ( اكثرهم كافرون ) ، ( اكثرهم لايعلمون ) ، (
واكثرهم لايفقهون ) .
منظور قرآن كريم اين
نيست كه بيشتر مردم ديوانه هستند، بلكه مراد اين است كه عقل و دل آنان
حركت نكرده است. از اين جا به دست ميآيد كه ذهن غير از عقل است. انسان
چون به عقل ميرسد بايد نسبت به معنويات، كمالات، خيرات و ربوبيات آسمانها
بينديشد و شبهات ذهني خود را نسبت به اين امور برطرف نمايد. پس ذهن مربوط
به امور زميني و عقل مربوط به امور آسماني است. اگر كسي شبهههاي نفس
خود را برطرف نكند، در ظرف عقل صوري ميبينيد مجتهد شده، ولي هنوز شك در دل
اوست كه آيا وجود خدا راست است يا خير؟ اگر كسي ديد كه شك در دل او نميآيد،
بداند كه قلب او هنوز راه نيفتاده و عقل صوري است كه كار ميكند و اگر ديد
كه در دل او شك ميآيد، بداند كه قلب هم راه افتاده است. ممكن است كسي
بگويد: من به خدا شك ندارم، در اين صورت معلوم است كه هنوز قلب راه
نيفتاده است. بايد به همه چيز شك كرد، به زمين، آسمان، خدا، دين و خلاصه
به همه چيز و همه كس. اگر انسان شك نكند از زمرهي ( قلوبٌ لا يفقهون بها
) است و هنوز حركت نكرده است. گاه شخص حركت كرده ولي به جايي نرسيده
است؛ اگرچه زياد سخت است، ولي خيلي خوب است. وي بايد اميدوار باشد و اگر
ديد شك كرده و دل وي به شك افتاده است بداند كه دستكم از شك بيرون
آمده است و بايد شبهات عقلاني را برطرف كند. البته، شك در اولياي خدا و يا
دور بودن آنان از شك، چيزي برتر از اين امور است.
جامعه نيز اگر رشد
عقلاني داشته باشد، به شك ميافتد؛ چنانچه شبهات و اشكالات فراواني به
دين وارد ميشود.
در مرتبهي بعد قلب
است كه زنده ميشود. فرق عقل با دل در اين است كه عقل بُرد كوتاهي از
بلنديهاست و دل، بُرد بلندي از بلنديهاست. جايي كه انبيا در آن، ظهورات متفاوتي
داشتهاند و اطمينان قلبي آن جاست كه قرآن كريم ميفرمايد: ( يا ايتها
النفس المطمئنة ارجعي ) ؛ از ماده و لقمهي دنيا و از نفس و مزاج به سوي
رب خود باز گردد؛ اما نه «ارجعي» با زور و به تنهايي، بلكه: ( ارجعي الي
ربّك راضيةً مرضية فادخلي ) ؛ اگر راضي هستي داخل شو و اگر انسان ديد دل
او نسبت به يك عمل يا درس راضي نيست آن درس و عمل سودمند نيست. (
فادخلي في عبادي ) . عبوديت؛ يعني آرامش و رضايت. وقتي ميفرمايد: (
فادخلي في عبادي وادخلي جنّتي ) ؛ تنها در اين هنگام است كه انسان ميتواند
خدا را ببيند. بسياري از افراد با اين كه مشكل نفساني دارند ميگويند: ما خدا
را چگونه ببينيم؟ به سجده كه ميرود ميگويد: من هر چه سعي ميكنم يك
چيزي يا كسي و ملائكهاي را در سجده ببينم نميتوانم، راست هم ميگويد؛
زيرا چيزي با مزاج آلوده و با نفس و ذهن تاريك ديده نميشود. بايد با صفاي
باطن حركت نمود؛ وقتي كه نفس انسان در فركانسي بلند كه همان بعد چهار و
پنج است به حركت افتاد و عقل و دل بيدار شد، ملكهي قدسي و صفاي باطن
ايجاد ميشود و در اين صورت است كه ميتواند اهل عرفان باشد؛ زيرا حركت وي
انتقال از كفر به سوي معنويات است؛ ولي انسان بايد خود را بشناسد و اگر ديد
هنوز در برد اول يا دوم يا سوم است وقت خود را بيش از اين تلف نكند كه بينتيجه
است.
هنگامي كه انسان
اذن دخول ندارد بايد از بُرد چهارم و پنجم استفاده نمايد تا به نتيجه برسد؛
ولي متأسفانه بسياري از طلبهها با اين صفا و صداقتي كه دارند دلشان ميخواهد
بال در بياورند و به بقاي حق تعالي برسند و گاه ديده ميشود كه درس و بحث
را رها ميكنند و به آن اهميت نميدهند و دايم به دنبال اين آقا و آن آقاي
عرفان مسلك هستند و در نهايت نه درس خواندهاند تا عالمي نحرير گردند و نه
به جايي رسيدهاند و به عبارت ديگر هم از دنيا مانده و هم از آخرت رانده
شدهاند. ورود به عرفان نيازمند مقدمات و اساسي است. در گذشته، اگر ميخواستند
طلبهاي را مسخره كنند و بگويند بيسواد است ميگفتند: سيوطي را با درس خارج
ميخواند؛ يعني خوب درس نميخواند.
كارهاي پسنديده و
نيكو بسيار است، ولي طلبه بايد بهترين آن را انجام دهد؛ بهتريني كه در
راستا و تيررس وي هست. كسي كه در فاز اول، دوم و سوم است، اگر يك خط
سيوطي يا يك بيت شعر ابن مالك را ياد بگيرد ممكن است بيش از ختم قرآني
كه همراه با فهم و درك نباشد، ارزش داشته باشد؛ زيرا ختم قرآن كريم بدون
فهم نتيجه نميدهد، اما اين شعر نتيجه ميدهد؛ زيرا دستكم يك آيهي قرآن
كريم را با اين ادبيات ميتوان فهميد. حركت و كار انسان بايد نظم داشته
باشد. اگر انسان موقعي كه در فاز اول و دوم است به سراغ فاز پنجم باشد و
از اين مسجد به آن مسجد و از اين خانه به آن خانه برود، ناگاه ميبيند از
همه جا مانده؛ زيرا آن پيگيري مناسب حال وي نبوده است. در آداب
المتعلمين ميفرمايد: طلبه بايد علم الحال را دنبال كند؛ يعني به دست آورد
كه نفس وي در چه موقعيتي است و چه نيازي دارد و همان را دنبال نمايد و
اگر چيزي را نابجا پيجو باشد، به كمال نميرسد. هر كسي بايد اين پنج مرحله
را به درستي و به ترتيب دنبال كند تا نفس وي به جايي رسد كه به جز خدا
نبيند.
به جز خدا نديدن؛ نه
به اين معنا كه تنها خدا را ببيند و هيچ كس را نبيند كه اين امر، ناقص است،
بلكه به اين معناست كه به جايي ميرسد كه هيچ كس را جز خدا نميبيند و
هرچه ميبيند ظهورات حق تعالي است: ( فاينما تولّوا فثمّ وجه الله ) ؛ وي
به هر چه نگاه ميكند ميبيند حق است. توحيد بشري اين توجه حقيقي است و
صفاي باطن در اين جا ظاهر ميشود كه هر چه ميبيند جلوات حق است: «وحده
وحده وحده» ؛ يعني وحده في ذاته، وحده في صفاته و وحده في افعاله؛ همه
چيز او حق است و اگر به صفاي باطن رسيد، به خطاب ( يا ايتها النفس المطمئنة
) رسيده است و نفس مطمئن را مييابد و در اين صورت است كه «ارجعي» را
چشيده و «فادخلي» را دنبال نموده است و به لقاي پروردگار ميرسد و در اين
صورت، در دل او آثار دنيا نيست و تنها چهرهي الهي است كه در آن نقش بسته
است.
با توجه به مطلب
گفته شده است كه عدالت عالم معنا مييابد؛ زيرا عدالت عالم و مجتهد به
معناي داشتن صفاي باطن است كه دل وي با همه مهربان، روشن و گويا ميباشد
و وقتي كسي دستش را ميبوسد از آن خوشآمد ندارد. بوسيدن دست عالم و بلكه
نعلين وي خوب و خير است و اگر خاك كف پاي عالمي را چون تربت امام حسين
استشمام كند، شايسته است، ولي اگر آن عالم از اين كار خوشآمد داشته باشد،
عالم نيست و آخوندي مردود است؛ يعني كسي است كه به بُرد چهار و پنج
نرسيده است؛ از اين رو وقتي صفات مجتهدان را بر ميشمرند ميگويند: مجتهد
بايد مرد باشد و.... مراد از آن چيست؟ هر كدام از اين عناوين كه در رسالهها
آمده است، داراي دو ملازم است: مرد باشد؛ يعني زن نباشد و افزوده بر اين،
نامرد هم نباشد. شيعه باشد، يعني سني نباشد و نسبت به اعتقادات و ولايت
خود اهتمام ويژه داشته باشد.
عاقل، پختگي و
فرزانگي؛ بالغ: رسيده بودن؛ مرد: آزاده و با فتوّت و جوانمرد بودن؛ عدالت:
خوبي، سلامتي، زشتيگريزي و عصيانستيزي؛ حلالزاده: پاك و مُطَهَّر بودن؛
و شيعهي دوازده امامي : اهتمام داشتن در عقيده و رفتار به حقانيّت حضرات
معصومين عليهم السلام و اطاعت و نيابت از اولياي معصومين عليهم السلام را
غايت مطلوب و منتهاي كمال خود و ديگران قرار دادن را به همراه دارد.
شرطهاي
ذاتي، اكتسابي و ضمني
برخي از شرطهاي ذكر
شده ذاتي و برخي نيز اكتسابي است.
شرطي كه فراگيري در
پيدايش آن نقشي ندارد، ذاتي است؛ مانند: بلوغ، عقل، حلالزادگي، شيعهي
دوازده امامي و مرد بودن.
شرط اكتسابي؛ صفتي
است كه فراگرفتني باشد؛ مانند: اجتهاد و عدالت، كه مهمترين اين دو، اجتهاد
است؛ زيرا ادعاي اجتهاد، بدون شايستگي و حصول آن، سبب از بين رفتن عدالت
فرد ميشود، ولي عادل نبودن فرد به اجتهاد وي ضرري نميرساند. بر اين اساس،
بر عادل غيرمجتهد لازم است كه از مجتهد عادل تقليد كند، ولي مجتهد غيرعادل
برابر با علم و اجتهاد خود عمل مينمايد؛ هرچند نميتوان از او تقليد كرد.
شرط حريص نبودن بر
دنيا ـ كه عدالت و مردانگي مجتهد، به آن وابسته است ـ در شرط مرد بودن ـ
به معناي مردانگي و جوانمردي و آزادگي ـ نهفته است و نيازي نيست كه بهگونهاي
ممتاز و جدا در شمار ويژگيهاي مجتهد ذكر شود.
زنده بودن مجتهد شرط
روا بودن تقليد از وي نميباشد و شرط قرار دادن آن، ملاك گوياي شرعي و
دليل روشن عقلي يا عقلايي ندارد، بلكه دليل و ملاك بر خلاف آن است و
مدارك شرعي نيز نشانگر آن است كه شريعت اهتمامي به شرط قرار دادن آن
ندارد؛ هرچند پويايي اجتهاد و فقاهت، همواره در گرو زنده بودن مجتهد و نوآوري
وي؛ بهويژه در مسايل نوظهور ميباشد.
اكثر مشكلاتي كه
طلبهها دارند و مانع رشد و صفاي آنان ميشود، برآمده از قلب است؛ هرچند
صاحب رساله يا محراب باشند يا استاد چيره دستي گردند. بايد تا زمان از دست
نرفته است به فكر اصلاح نفس بود.
اصل نوزدهم:
محبت محوري در باور،
اخلاق و عمل
آموزههاي قرآن كريم
و دين در يك مثلث قرار گيرد: اعتقاد و باور، اخلاق و منش و عمل. مسلمان كسي
است كه در اين سه زاويه، نظاممند باشد و مسلمان عمومي، عادي يا شناسنامهاي
كه به سبب مسلمان بودن پدر، مادر يا گذشتگان مسلمان شده و گاهي اعتقادي
دارد و روزي ديگر باوري ديگر و گاه عمل ميكند و اخلاق مسلماني دارد و گاه
از كافري بدتر است مورد بحث ما نيست. مسلمان مؤمن آن است كه گاه زهر را
به حلاوت بنوشد و درد را به ارادت بكشد، نه آن كه تنها به دنبال خون
باشد. سه زاويهي اعتقادات، اخلاق و عمل را ميتوان تحت واژهي حب جمع نمود
و گفت محبت هر سه گزينهي ياد شده را در خود دارد. اخلاق و عمل و دين
باوري؛ يعني حب، و مرام الهي؛ يعني محبت. مسلماني؛ يعني حب، ولي حبّي
كه از طريق اطاعت باشد؛ نه دوست داشتن هر جايي و نه خواستن كودكانه و
ابتدايي و نه مثل خواستنيهايي كه پشت اتوبوس يا كاميون مينويسند: «آيا
دوست داشتن گناه است» دوست داشتن، گناه نيست، ولي دوست داشتن طريق
دارد و بيطريقي راهي به دوست داشتن ندارد، بلكه هرزگي و هر جاييگري است
و كسي كه دوست دارد، ولي اطاعت ندارد، بيمرام است: ( قل إن كنتم تحبّون
الله فاتّبعوني يحببكم الله ويغفر لكم ذنوبكم ) ؛ پيامبر گرامي اسلام صلي
الله عليه واله وسلم در اين آيهي شريفه در مقام ابلاغ است؛ چرا كه همهي
آيات و سورههايي كه قل دارد، در مقام ابلاغ ميباشد؛ يعني رسمي است و
محرمانه نيست و رده بندي و عالي و داني ندارد و به اين معناست كه حتي
پيامبر اكرم صلي الله عليه واله وسلم هم همان حكمي را دارد كه ديگران دارند:
( قل إن كنتم تحبّون الله فاتّبعوني ) ؛ اگر خدا را دوست داريد مرا اطاعت
كنيد؛ البته اطاعتي كه از حب باشد ونه از روي ترس و يا سود و يا سياست.
آيهي شريفه با آن كه در مقام ابلاغ است و همهي مردم را مورد خطاب قرار
ميدهد، اما نميفرمايد: قل إن كنتم تحبّون الرحمن، تحبون الرحيم، تحبون
المجيد، تحبون الحميد؛ بلكه ميفرمايد: ( ان كنتم تحبّون الله فاتبعوني ) ؛
اگر الله و همهي حق را دوست داريد، مرا اطاعت كنيد. البته، محبت به همهي
حق، بسيار سنگين است. همچنين نميفرمايد: اگر خدا را دوست داريد، خدا را
اطاعت كنيد، بلكه ميفرمايد: اگر خدا را دوست داريد، مرا اطاعت كنيد كه در
اين صورت: ( يحببكم الله ) ؛ خدا شما را دوست دارد. ساختار آيهي شريفه چنين
است كه ابتدا الله و ما بين دو الله يك حب و دو اطاعت آن هم با يك كرنش
در «فاتبعوني» ميآورد و ظرف حب را بيان ميدارد وحدت حب و لُبّ حب اين
جاست و از همين رو اولياي خدا شيفتهي اطاعت حق هستند؛ حضرت ابراهيم عليه
السلام ميفرمايد: ( إن صلاتي ونسكي ومحياي ومماتي لله ربّ العالمين ) نمازم،
طاعتم، حياتم و حتي مرگم براي رب عالميان است.
بر اساس آنچه گذشت،
اعتقاد، اخلاقي و عملي ارزش دارد كه در مسير حبّ باشد. اگر فرماندهاي در يك
منطقه و يا در يك پادگان يا جبهه يا در يك لشگر بتواند مطيع داشته باشد،
ولي مطيعاني كه اطاعت آنان از روي محبت باشد و نه از روي ترس و فرار از
توبيخ، به طوري كه خجالت كشند از او نافرماني كنند، در واقع آنان به وي
معرفت دارند. مسلمان هم بايد از روي معرفت مسلماني نمايد. اگر پرسنلي عاشق
فرماندهي خود باشند و اطاعت آنان از روي عشق و محبت باشد، تفاوتي ندارد كه
در قوّت باشد يا در ضعف و در مقام باشد يا در غير مقام و اگر پست وي را
تغيير دهند،باز پرسنل وي او را دوست دارند و اگر آن فرماندهي، سرباز صفر
گردد، باز پرسنل سابق از وي اطاعتپذيري دارند. عشق اينگونه است و دستور
نميپذيرد و رسم و رسوم ندارد؛ همانگونه كه معصوم فرموده است: «حبّ الشيء
تعمي و تُصم»؛ عشق، انسان را كور و كر ميكند؛ يعني عشق نه چشم ميخواهد و
نه گوش، بلكه دل ميخواهد. باب ولايت و محبت باب عشق است و حب گرمي
است. در عرفان قبل از باب ولايت، از حب صحبت ميشود. حب، در حكم نرمش
برايورزشِ عشق است؛ همانگونه كه ورزش نيازمند نرمش است تا بدن گرم شود:
( المؤمنون أشدّ حبّاً الله ) .
اگر محبت و عشق
نباشد، اطاعت پذيري نيست و حتي هدايت پيامبر اكرم صلي الله عليه واله وسلم
نيز اثري نميگذارد؛ چنانكه عايشه تأثيري از هدايت حضرت رسول خدا صلي الله
عليه واله وسلم نپذيرفت و در كودتاي سقيفه، جنگ جمل و تشييع جنازهي امام
حسن عليه السلام نقش محوري جبههي باطل را بازي ميكرد؛ زيرا وي قابليت
هدايت شدن را نداشت و در وي گِل گرمي ريخته نشده بود و از محبت و گرمي
برخوردار نبود.
يكي از بچههاي خوب
و مؤمن ميگفت: پيش از انقلاب كه در ارتش بوديم، شبها چراغ قوهاي برميداشتيم
و در كنار ساحل دو يا سه نفري با نور آن و به طور پنهاني دعاي كميل ميخوانديم.
ثمرات آن پنهان كاريها اين زمان آشكار شده و آن سوزها، عشقها و محبتهايي
كه بچههاي گوشه به گوشهي اين ديار داشتهاند باعث شده است كه امروز
همه بتوانند با صداي بلند بگويند: يا الله، يا محمد، يا علي، يا حسين و يا
اباالفضل و از آن لذت ببرند.
امروز، ايران اسلامي
در وضعيتي حساسي است. عصر حاضر، عصر شكوفايي ايمان است. نظامي كه تمام
قوانين آن ملاك دارد و دستكم هزار و چهارصد سال ايدئولوگ پرورش داده است.
از همين رو امام راحل ميفرمود: ما مجلس مؤسسان نداريم؛ چون نميخواهيم
چيزي را تأسيس كنيم، بلكه ديني را كه داريم، ميخواهيم همان را استخراج
كنيم، نه اين كه از نو بتراشيم يا قالب بزنيم.
امروزه ما در موقعيتي
حساس هستيم و دنيا در محاصره و در بحران اين انقلاب است و گوشهاي از دنيا
نيست كه از اين انقلاب، بيخبر و نسبت به آن بيتفاوت باشد. دنيا در
محاصرهي يك فرهنگ و آن هم فرهنگ حب و اطاعت از اهل بيت است. اين در
حالي است كه در دنيا نه عشق است و نه حب و نه اطاعت.
بچههاي اين انقلاب
كربلايي هستند و پس از انقلاب هم تا به امروز فقط عمل كردند و تعداد زيادي
از آنان شهيد و مفقود شدند و چه گلهايي پرپر شدند و همهي اينها ثمرات محبت،
عمل و اطاعت است و خوشا به سعادت شهيداني كه آنها برندهي واقعي هستند و
ما بايد مواظب باشيم كه بر اثر غفلت مردود نشويم و بايد احتياط كنيم تا
ريزش نكنيم و دنيايي نشويم و به گونهاي نباشد كه بگويند: وقتي به جبهه
ميروند زندهاند، ولي وقتي در شهر ميآيند معمولي هستند. براي يك عاشق در
خاك و غير خاك و جبهه و خيابان تفاوتي ندارد. بايد همه جا همانند امام حسين
عليه السلام و زينب كبري سلام الله عليها باشيم، چه قدر به هم عشق دارند!
حتي موقعي كه در مدينه و در خانه بودند، اين عشق بود و همان عشق باعث شد
هنگامي كه حضرت زينب كبري سلام الله عليها به خانهي امام حسين آمد و ديد
امام حسين خوابيده و آفتاب به صورت مباركش افتاده است، در مقابل آفتاب
ايستاد تا آفتاب به صورت مبارك امام نيفتد. عشق، اين است. همين خواهر
عاشق است كه بدن پاره پاره برادرش را ديد. حال براي زينب كه به آفتاب
اين قدر حساس بود و حاضر نبود به صورت حسينش آفتاب بتابد چه شجاعتي و چه
اطاعت و جسارتي لازم بوده كه بتواند تحمل كند و زنده بماند و بدن پاره
پارهي برادر را ببيند و قالب تهي نكند و اين از شجاعت، بزرگي، محبت و حب
وي است.
انسان براي معرفت
عالم و آدم بايد خدا را بشناسد. اگر كسي بخواهد همهي موجودات و معلولات خدا
را بشناسد كافي است خدا را بشناسد كه در اين صورت همه چيز را شناخته است.
چگونه ميتوان خدا
را شناخت؟ شناخت خدا به دل، قلب و فكر و به چشم و اعضا و جوارح و تمام
خصوصيات مشاعري انسان است. انسان بايد با تمام مشاعر خود نسبت به معرفت
پروردگار كوشش كند. ما براي خدا كم وقت گذاشتهايم و مثل اين كه ما از خدا
واهمه و ترس داريم. در سخنرانيها خيلي تأكيد ميكنند: «اتقوا الله» ؛ از خدا
بترس! مگر خدا ترسناك است؟ اگر كسي بخواهد فردي را ناز و محبت كند و گلي به
او تقديم نمايد لازم نيست سپر بردارد و زره به تن كند؟ با چنين توصيههايي
كسي خدا را هوس نميكند؛ چرا كه كسي هوس شمشير و تيغ نميكند؟ اگر گفته
شود: «اتقوا الله» ، خدا جهنم ميبرد و آتش ميزند؛ چرا دنبال خدا نرويم.
اگر در سخنرانيها به
جاي اين كه اتقوالله را به ترك و خوف و آتش و عذاب معنا كنيم، آن را به
محبت، عشق، صفا، دوستي، معرفت، زيبايي، جبروت، صفاي خدا، حب، عشق و مهر
تفسير نماييم، خداوند بيشتر طرفدار پيدا نميكند؟ حيف از اين جمال و اين صفا
و اين محبت و مهرباني نيست كه اين گونه رهايش ميكنيم؟
اگر به جاي بسم
الله الرحمن الرحيم؛ به نام خداوند بخشندهي مهربان بگوييد: بسم الله
القاسم الجبارين؛ همه فرار ميكنند. اول انقلاب عدهاي تيغ را كشيدند و
گفتند: قاسم الجبّارين؛ قاسم؛ يعني كسي كه تكه تكه ميكند و جبارين؛ يعني
كسي كه زير چكمه لگد ميكند. مردم گفتند: الان زير چكمه لگد ميشويم پس
فرار كنيم. اين را ديگر چه كسي نازل كرد. بسم الله الرحمن الرحيم به اين
شيريني و لطيفي و باصفايي است چرا جاي آن را با قاسم الجبارين تغيير دهيم.
قاسم الجبارين؛ هرچند از اسماي خداوند است، اما هيچگاه در كنار بسم الله
نمينشيند و چينش اسماي الهي، قواعد و ويژگيهاي خاص خود را دارد.
همه به ويژه كساني
كه ميخواهند ازدواج نمايند به دنبال يك ذره قشنگي، خوبي، سلامتي و درستي
هستند و خداوند خروار خروار از آن زيباييها و قشنگيها را دارد؛ چرا چنين
زيباييهايي ديده نشود و به دنبال آن زيبا نرويم و چرا از خدا بترسيم. اگر
ميآمديم بسم الله الرحمن الرحيم را خوب معنا ميكرديم و آن را ميفهميديم،
اين گونه نميشد. اگر خداوند را چنين تلخ نمينمايانديم، هر كسي آن را مزه
ميكرد؛ خدايي كه از عسل شيرينتر است و عسل را نيز آفريده است. خدايي كه
از تمام حوريهاي بهشتي زيباتر است و از همه با جمال و جبروتتر است چون
همهي جمال و جبروت را او آفريده است. پس چرا ما او را هوس نميكنيم و اين
امر، خطر بزرگي است. اگر ما به جاي تلخيها، از مهرباني، خوبي، صفا و جمال
خدا گفته بوديم، فردي كه به دنبال يك چشم و ابرو تا دور آباد ميدود، به
حتم در پي خدا ميدويد. متأسفانه، همواره از جهنم و عذاب خدا گفته شده است؛
البته، قصد سخنرانان خير بوده است و ميخواستند كه از خدا بترسيم و گناه
نكنيم، ولي چون زيباييها بيان نشده است، آدم فكر ميكند كه ما ديگر
كارمان تمام است و بايد به جهنم برويم و نتيجه ميگيرد كه بر اين اساس بايد
قدر اين دو روز دنيا را بدانيم و به فكر دنياي خود باشيم. اگر در طول هزار
سال گذشته، عالمان و بزرگان ما به جاي اين كه ما را از خدا بترسانند و
ميانهي ما را با خدا شكرآب كنند، ما را با خدا رفيق ميكردند، امروزه مسلمانتر
از پيش بوديم؛ چرا كه ترس بلاي بدي است و اگر آدم بترسد، موفق نميشود.
در روانشناسي ميگويند: برخي از كساني كه در تصادف ميميرند بر اثر تصادف
نيست، بلكه چون آنان صحنهي تصادف را ميبينند، از ترس سكته ميكنند و ميميرند.
خلاصه اين كه هر
گاه در عالمي روحاني ويژگيهاي نوزده گانه شكل كامل به خود گيرد، نمونهي
بارز و مردمي وارث انبيا ميباشد و در جهت خيرات و خوبيها و زينت دين و
مردم قرار دارد. باشد تا چنين گامهاي بلندي كه دوردست ميباشد در حوزهها
قانونمند گردد.
اصل بيستم:
تدوين قانون اساسي
روحانيت
امري كه در پايان
لازم است به آن اشاره شود اين است كه بايد در جهت شكل دادن به تمام
اين گزينهها و گزارهها و اصول ياد شده، قانوني كلي نگاشته شود كه حكم
قانون اساسي حوزهها را داشته باشد. بايد در حوزههاي شيعه و براي روحانيت
قانون اساسي كامل و دقيق طراحي شود كه همچون قانون اساس كشوري باشد و
در آن تمام آموزههاي ديني و علمي و اخلاقي و اجتماعي به طور اصولي و با
نظر كلي علماي دين در آن طراحي و تصويب شده باشد.
خدا را قسم ميدهم
به مقربان درگاهش كه به ما چشم و دلي باز عنايت كند تا گوشهي چشمي از
خدا ببينيم، يك مهرباني، يك عشق، جمال و جلالي تا ديگر هر چه جمال و جلال
است يادمان برود. اولياي خدا چرا همهي هستيشان را براي خدا ميدادند؟ زيرا
گوشهي چشمي از خدا ديده بودند و ديگر به چيزي دل نميبستند. خدا را قسم ميدهيم
به حق خود و به حق اولياي مهربان خود كه ما را هر چه بيشتر به خود نزديك
بفرمايد.