خون دل
(زبدهی
رباعیات)
اشاره:
واژگان شاعرانهی این رباعیات، محتوای عارفانهای
دارد به بلندای عرفان
محبوبان.
ویژگی برجستهی این رباعیات، ارایهی
عرفان محبوبی در سِحر ماندگار هنر و نقش زیبا و جاودانهی واژگان شعری است. گاه
بیتی از این رباعیها، چنان در ارایهی قرب
محبوبی
و
عشق ذاتی اوج و بلندا میگیرد، که به اندازهی صدها دل
صافی و بیکرانه، رؤیت و معرفت میآورد؛ رؤیتی نمادین که معجزهی
آن، عریانی و زبان تأویل شریعت برای آشنایان،
و زیبایی
استعاره
و رندانگی برای محجوبان است.
یکی
از قالبهای شعری که اهمیت خاص دارد، «رباعى» است. رباعی
از عالیترین
قالبهای
شعری است که کوتاهی، پیوستگی و آراستگی، از امتیازات
آن است. پیشینهی آن به پیش از اسلام میرسد و هر موضوع و محتوایی
را میتوان در این قالب آورد. رباعی میتواند عاشقانه، حکمتآمیز، عارفانه و یا
با هر موضوع
دیگری
باشد.
رباعی،
شعری است با چهار مصراع، که مصراعهای اول، دوم و چهارم آن باید
همقافیه
باشد
و قافیه در مصراع سوم، آزاد است.
وزن رباعی،
آهنگ «لا حول ولا قوة إلاّ باللّه» را دارد. دو مصراع نخستْ طرح مبانی، مصراع سوم آمادهسازی
و مصراع چهارم بیان اصل مقصود را به صورت عریان بر عهده دارد.
اما در
رباعیهای این کتاب، از «عشق» گفتهام و واژه واژه و مصرع مصرع
و بیت بیت و
رباعی
رباعی، عاشقی آوردهام؛ همانطور که خدای ما خدایی
عاشق است و به عشقْ
کارپردازی
دارد؛ خدایی که معلمی عاشق را به پیامبری برگزید؛
خدایی که زهرهی زهرا علیهاالسلام را ناموس خود قرار داد و آغاز آفرینش را با نور امیرمؤمنان
علی علیهالسلام نهاد و چون «ياعلى» گفت، عشق آغاز شد؛ خدایی که حسین علیهالسلام
پیامبر عشق اوست و عاشورا زیباترین تبلور عشق در تمام پدیدههای
هستی اوست؛ خدایی که زین العبادش، صحیفهی
عشق را رقم زده است.
عاشورا برای ما، با آنکه کانون
قیام و انقلاب است، نمایش تمام و کمال عشق است.
من واژههایی
مانند «دل»، «عشق» و دیگر لفظهایی را که در مسیر تحقق و
وصول به این
دو حقیقت رخ مینماید، بسیار دوست دارم. واژههایی
مانند: دریادلی، محبت، رفاقت، نرمخویی، ملایمت، صدق، صفا، پاکی،
عطوفت و مهر.
حقیقت
این است که دنیا و ناسوت، جز عشق آن، تمام خوابی است که به اندک
زمانی
میگذرد.
از دنیا، تنها عشق به خداوند و پدیدههای اوست که میماند
و بس. عاشقی که بتواند ناز حقتعالی و بندگان او را به جان بخرد و جان خود
را با صداقت تمام تقدیم دارد. این عاشقِ واصل به مقام ذات است که جز خدا و پدیدههای
او، دردی ندارد. عاشقی که فنا و تلاشی دارد و اهل بلا و درد و
ولاست و چیزی جز فنا در بساط او نمانده است. عشقِ به ذات، آتش و خون دارد. چنین عشقی
همچون آتشکدهای است که با خونْ فروزان است. محبوبان را با عشقْ به آتش میکشند؛
از این رو فرمودهاند: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول»(1).
کسی که مسموم نمیشود یا شهید نمیگردد، محبوب ذاتی نیست.
قمار عشق، آن زمان است که آخرین قطرهی خون شهید میچکد. این نرد عشق است. عشق در کربلای
پیامبر عشق ـ امام حسین علیهالسلام ـ است و کربلاست که بارانداز
عاشقان سینهچاک نامیده شده است. تمامی انبیای الهی
باید در مکتب او
عشق
بیاموزند. عشق در زهرای مرضیه علیهاالسلام است که در فراق
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله اشک میریزد و ناله سر میدهد،
به گونهای که اهالی مدینه، بهویژه دشمنان، تحمل اشکهای آنحضرت علیهاالسلام
را ندارند و ایشان در پی اعتراض آنان، به بیت الاحزان میروند.
گریهی آن
حضرت
علیهاالسلام شدت هجر ایشان را میرساند.
این
اولیای خدا هستند که عاشق میباشند و درد، هجر و سوز حق تعالی
را دارند. هجر،
فراق،
سوز، گداز، اشک و درد، نرد عشق است که عاشق میبازد. عشق، خود را تمام باختن است. عشق یعنی
باختن. عشق، قماری است با باخت کامل؛ قماری که برد ندارد. کربلا بهترین نمونهی
عشق است. چهرهای از پیش ساخته شده که تمامی پیامبران از
آن آگاه بوده
و
به آن خبر میدادهاند. کربلا سرزمین عشق است. کربلا عشقستان حقتعالی
است. عاقبت
عشق،
خون است. این خون، عین محبت است. برای همین است که خون،
گرم و قرمز است.
رنگ
قرمز آن مظهر جلال است. خون است که شهادت میآورد و شهیدْ جبروت حق را
دارد؛ جبروتی
که ناسوت را مستحکم میکند؛ چنانچه با شهادت امام حسین علیهالسلام
از هر سنگی خون
میآمد.
فهم این مطلب، بسیار سنگین است و مسلمانان وقتی به این
نکته خواهند رسید که تمدن عظیم علمی خود را در دهها سال دیگر به
دست آورند و با بررسیهای دقیق و روانکاوانهی وقایع
کربلا، به شناخت حقایق آن دست یابند. اگر دانشگاهها روزی مهد
معرفتِ ربوبیت
گردد، آنگاه آخرین درس آن، مقتلِ کربلاست. در آن زمان است که میشود
از کربلای
امام حسین علیهالسلام گفت؛ نه امروز که مسلمانان انحطاط را پذیرفتهاند.
این
رباعیها از «عشق ذاتى و جمعى» میگوید؛ بهویژه آنکه
رباعی ـ که
قالب مشترک میان
زبانهای
فارسی، عربی و ترکی است ـ به دلیل
موزون بودنِ «ايقاعات» بیانی و نزدیک بودن به ضربآهنگهای
زبانی در «بحر متقارب»، به عنوان قالبی کوتاه، زیبا و مفید
در پرهیز از
اطناب،
همیشه گویای مقاصد و مطالب فاخر، به ویژه «عشق» بوده است.
در این اثر، پرداختن
به
این قالب شعری، برای ارایهی عرفان محبوبی و
ظرایف آن بوده است.
«
1 »
دورهی پیری
گر نیست تو را صبر و تحمل به
جوانی
|
|
کی دورهی پیری، تو بزرگِ همگانی؟!
|
گر نیست تو را صفا و پاکی
هردم
|
|
بیچاره
و مفلوک و گرفتار زیانی
|
« 2 »
سودای تو
سودای تو برد از دل من نقش جهان
را
|
|
ذات تو به من داد همه نام و نشان را
|
این دیدهی من جز به
رخات باز نباشد
|
|
برد از
سر من دیدن تو ظن و گمان را
|
« 3 »
بهشت تو
پوچ است همه دار و ندار دنیا
|
|
پاداش رها کن که تو هستی والا
|
حق را بطلب، بهشت تو حق باشد
|
|
از خود
بگذر، حق شو و کن حق پیدا
|
« 4 »
شوق تجلّی
آسودهام و رستهام از این دنیا
|
|
فارغ ز همه حور و قصورِ عقبا
|
غرق توام از شوق تجلی، ای
ماه!
|
|
ظاهر تو
به من، ای تو به باطن پیدا
|
« 5 »
جان خود
دیدم به خودم جان خودم را تنها
|
|
گفتم چو سلام، گفت که ساکت؛ امّا
|
تنها که شدیم فارغ از بود و نبود
|
|
آموخت
مرا چهرهی هر ناپیدا
|
« 6 »
حشر و حساب
ما را چه غم از حشر و حساب است و عِقاب
|
|
در دل غم بربط است و چنگ است و رباب
|
این حشر و حساب از طرف ماست، نه
دوست
|
|
از هجر
رخ یار شدم غرق عذاب
|
« 7 »
مهر و وفا
دلم در مهر و پاکی رخ گشاده است
|
|
قدم در راه نیکیها نهاده است
|
نمیخواهم که یار از من
برنجد
|
|
مرا مهر
و وفا او یاد داده است
|
« 8 »
حرف دل آزاده
حرف دل آزادهی من از عشق است
|
|
شعر و غزل سادهی من از عشق است
|
عشق است مرا رسم و ره آزادی
|
|
شیرینی
این بادهی من از عشق است
|
« 9 »
در دیدهی
من
در دیدهی من نیاید
آرایهی زشت
|
|
راضی به رضای کاتبم، آنچه نوشت
|
من عاشقم و نگذرم از تو هرگز
|
|
خواهی
تو به مسجدم ببر یا به کِنشت!
|
« 10 »
در به در
رنجیدن من ز سوز درد دگر است
|
|
هر غم که ببینی به پسر، از پدر است
|
در عشق و غزل بکوش و بگذر ز جهان
|
|
آن کس
که به فکر دانه شد دربهدر است
|
« 11 »
گمراه
با آن که ز هَر ذره خدا آگاه است
|
|
علمش سبب هرچه در این درگاه است!
|
لیکن عملم برده جزا را از خویش
|
|
هر کس
که به بیراهه رود، گمراه است
|
« 12 »
دوری از
خودپرستی!
رندی و غزلخوانی و مستی
چه خوش است
|
|
دوری ز بدی و خودپرستی چه خوش است
|
پیمان مشکن که در خور خوبان نیست
|
|
پیمانهی
خود اگر شکستی، چه خوش است
|
« 13 »
جان در کف
می با لب دلدار، چه زیبا و
خوش است
|
|
جان در کف آن یار، چه زیبا و خوش است
|
برگیر و رها مکن تو آن دلبر را
|
|
زیرا
ز وی آزار، چه زیبا و خوش است
|
« 14 »
ای دوست
جز حق نبود چهرهی بودی، ای
دوست!
|
|
بگذر ز سر هرچه نمودی، ای دوست!
|
بیگانه اگر با تو کند قسمتْ گنج
|
|
در آن
نبود خیری و سودی، ای دوست!
|
« 15 »
یار ظریف
عشق و غزل و چهرهی زیبا
چه خوش است
|
|
با یار ظریف و شوخ و شیدا چه خوش است
|
شد لذت دنیا همه در عشرت دل
|
|
بیجور
و جفا، دور ز غوغا چه خوش است
|
« 16 »
آواز دهل
«آواز دهل شنيدن از دور خوش است»(2)
|
|
دیدار رخاش به چنگ و طنبور خوش است
|
نزدیک مرو که گردد آن آهو، گرگ
|
|
تابیدن
مه به شام کم نور خوش است
|
« 17 »
دست در خون
هیهات، نگویمت که باطن چون
است
|
|
چون در هوسِ لبِ خوش و گلگون است
|
از ذکر و نماز و مُهر و سجاده بترس!
|
|
بس ذاکر
حق که دست او در خون است
|
« 18 »
ممنون توام
ای یار، اگر بی پر و
بالم کردی!
|
|
آسوده دل و خجسته حالم کردی
|
ممنون توام، تو خود بزن اعضایم
|
|
افتادهام
از اَلِف، تو دالم کردی
|
« 19 »
خواهی
رفت
با کرّ و فری یا که مهی،
خواهی رفت
|
|
گر عاقلی و گر ابلهی، خواهی رفت
|
هر کس که بیاید به جهان،
خواهد رفت
|
|
گر کوه
و اگر کم ز کهی، خواهی رفت
|
« 20 »
رهگذر
دنیا برای همگان رهگذری
است
|
|
دارایی و فقر آن ز جای دگری است
|
اندیشه ز آسانی و سختیاْش
مکن
|
|
که رنج
پدر، گاه به کام پسری است
|
« 21 »
هو اللّه
دل گشت رها از هیجانِ ناسوت
|
|
عقلم بگذشت از کمند لاهوت
|
در «هو»ی «هو اللّه» نشستم
سرخوش
|
|
بر من
چه نیاز است کفن یا تابوت
|
« 22 »
سودای
جهان
سودای جهان برای دانا هیچ
است
|
|
وین ظاهر آن برای بینا هیچ است
|
خواهی که شوی صاحب داناییها!
|
|
با حق
بنشین، که اهل دنیا هیچ است
|
« 23 »
همه عالم
گر در پی حقی، همه عالم حق
است
|
|
هر ذره و چهرهای دمادم حق است
|
نادیدن حق، بود خود از رفتارت
|
|
نادیدن
و دیدنش به آدم حق است
|
« 24 »
فاش بگویم
صاحبنظران!فاشبگویم من از آن
دوست:
|
|
سرتاسر هستی به رخاش گوشهی ابروست
|
من عاشق هر ذره به مُلک و ملکوتم
|
|
یکسر
همه ذرات جهان در نظرم اوست
|
« 25 »
یک دل و
صد دلبر
بیهوده
دلت در پی صد دلبر رفت
|
|
بیهیچ
وصالی همه عمرت سر رفت
|
گشتی
چو خبر که آن همه بیهوده است
|
|
دل، باز بهسوی دلبری دیگر
رفت
|
« 26 »
غوغای
صدا
حق خوردن و حق شدن، غذای دگری
است
|
|
در محضر او شدن، صفای دگری است
|
بیگانه دلم بُوَد ز هر خُرد و
کلان
|
|
غوغای
صدای او نوای دگری است
|
« 27 »
دلبستهی
ذات
در عشقتو جز «تو» جملهگشتن، هیچ
است
|
|
بیذات تو دل به هرچه بستن، هیچ است
|
دلبستهی ذاتم و ندارم حرفی
|
|
حرفی
بهجز از ذات تو گفتن، هیچ است
|
« 28 »
نغمهی
هو هو
عشق تو به من نغمهی «هو» «هو»
آموخت
|
|
ذات تو مرا شکستِ ابرو آموخت
|
افتادم از آن ذات و دو عالم گشتم
|
|
تا دیده،
مرا شکنج گیسو آموخت
|
« 29 »
ذکر دل
ذکر دل من، چهرهی دلدار من است
|
|
غیری نخرد، خود او خریدار من است
|
بیگانه
ز غیرم و به یارم مأنوس
|
|
من تشنه و او تشنهی دیدار
من است
|
« 30 »
دیدهی
خونبار
هرگز نرود از دل من چهرهی آن یار
|
|
آشفته شده دل ز غم دیدهی خونبار
|
ظالم چه کند در بر رخسارهای از
غم؟
|
|
آسوده
نگردد به بر چهرهی بیمار
|
« 31 »
غافل از جرس
تا دل رهد از هوس، بود راه دراز
|
|
غافل ز جرس مانده به صدها آواز
|
میترسم از آنکه بیخبر
باشی؛ چون
|
|
با سیر
وجود، مینمایی پرواز
|
« 32 »
ما را بس
عشق تو به دل بود، همین ما را بس
|
|
بیکس منم و تو خود مرا هستی کس
|
من با وطنم، مرا وطن ذات توست
|
|
جز ذات
تو را نمیکنم هیچ هوس
|
« 33 »
اندازه نگهدار
دنیا نه سزای توست، ای
بِهْ ز مَلَک!
|
|
برگیر از این سفره به اندازه نمک
|
اندازه نگهدار، که آن بس زیباست
|
|
ایمن مشو از فریب این
چرخ فلک!
|
« 34 »
آلودگی
دنیا
گردیده جهان جایگه ظلم و
دگر جنگ!
|
|
چندان شده آلودهی رنج و هوس و ننگ
|
آلودگی کار جهان از ستمِ ماست
|
|
بیهوده
چرا بر سر مردم شکنی سنگ؟
|
« 35 »
مرگ خوش آدینه
جان منِ آزاده تمام است تمام
|
|
با ناله و درد و غم، مدام است مدام
|
دیگر نبود فرصت فردایم هیچ!
|
|
مرگ خوش
آدینه، پیام است پیام
|
« 36 »
غنیمتِ
وقت
دیروز برفت و میرود فردا
هم
|
|
بر جای نماند از همه دریا، نم
|
این دم به غنیمت بشمار، ای
عاقل!
|
|
هرگز
نشود جدا کنی آه از دَم!
|
« 37 »
رها از غمِ
عالم
هرگاه تو را غمی رسد در عالم
|
|
رو شکر خدا کن که نبینی ماتم!
|
یک لحظه چنین کنی،
برون میآیی
|
|
از خویش
و غم خویش و غم عالم هم!
|
« 38 »
آسوده دل
آسوده دلم، فارغم از هر ماتم
|
|
پاک از ستم و بُخل و ریا و هم غم
|
آزادهام و نهاده در کف سر را
|
|
بگذشته
دل از دغدغههایم هر دم
|
« 39 »
آزاده
شیدا دل و آزاده زنی میخواهم
|
|
یاری که بود در همه جا همراهم
|
هرگز تو گمان مکن که من گمراهم
|
|
از بودن
خورشیدوشان آگاهم
|
« 40 »
چهها میبینم
در باطنِ این خاک چهها میبینم!
|
|
سرمایهی حضرت خدا میبینم
|
غافل، مگذار پا بر این خاک، که
من
|
|
هر ذره،
قَدَر را ز قضا میبینم
|
« 41 »
هر سه
از یار و رفیق و آشنا بر
حذرم
|
|
چون هر سه شده مایهی خوف و خطرم
|
کینه به دل و رُخاش چو آیینهی
پاک!
|
|
از پاکی
و زشتیِ کسان باخبرم؟!
|
« 42 »
معشوق خرابآباد
در سیر وجودت چو ز پا افتادم
|
|
جز خاطر تو نمانده چیزی یادم!
|
دل بیخبر از همه، تو را میخواهد
|
|
چون
عاشقِ معشوقِ خراب آبادم
|
« 43 »
در محضر گل
در محضر گل، خار بسی رفت به پایم
|
|
افتادهام از پای، ولی غرق نوایم
|
ای دلبر و دلدار و دلآرام، هماینک
|
|
راضی
ز دلم باش که من غرق رضایم
|
« 44 »
شعار آزادگی
آزادگیام بود شعار و کارم
|
|
آزادم و از ظلم و ستم بیزارم
|
بیهوده ستم کند به مُلک حق، خصم
|
|
نابود
شود در پی هر آزارم!
|
« 45 »
سهم من
یا رب، تو چنین خواستهای
بر من نالان
|
|
رنج و غم و هجران و دگر سینهی سوزان
|
سهم من اگر شد به جهان، دولت اندوه
|
|
بهر
دگران نیز نشد راحت دوران
|
« 46 »
حقیقت حق
حق را به حقیقتش نمودم، والَله!
|
|
او شاهد و من شهد شهودم، والَله!
|
در کودکی آمد به برم مستی
خوش
|
|
زان دم
همه دم غرق سجودم، والَله!
|
1. بحار الانوار، ج 27، ص 217.
2. خیام. کآواز دهل برادر از دور خوش است.
|