مرگ و زندگى در ابديت
این
کتاب از چرايى، چيستى و چندگانگى مرگ می گوید و تفاوت مرگ با برزخ و قيامت
را بر می رسد.
حركت
عمودى به سوى مرگ، مرگ گوارا، مرگ دردناك، مرگ دنيادوستان، مرگ خوبان، چگونگى مرگ،
حشر با كردار، نشاط زندگى، سوار بر دنيا، چهرهى ثابت دنيا، مثالهاى مرگ، ديدن قيامت،
اصلاح معرفت، صور اسرافيل، ترازوى كردار، همنشينى با كردار، جزاى دنيوى كردار، قرآن
كريم و جزاى كردار، شاهدان كردار، وعده و وعيد حق تعالى، چگونگى قيامت، انسان؛ انواع
چندگانه، حالات متفاوت آدميان در قيامت، دريافت بهشتى يا جهنمى بودن خود، خلود و جاودانگى،
نمايانى قامت حق تعالى، نعمتها و نقمتهاى اخروى، دیگر عناوین
این نوشتار است.
عالمان
قديم همهى اشيا را سنگين مىدانستند و اصل در اشيا را پايين آمدن مىپنداشتند و مانند
آتش كه بالا رونده بود را «جسم عالى» نام مىنهادند؛ ولى تلاشهاى گاليله و نيوتن مشخص
نمود كه پايين آمدن، در ذات اشيا قرار نگرفته است؛ بلكه اين زمين است كه كشش و جاذبه
دارد. همينطور دانسته شد كه زمين مركز نيست، بلكه خورشيد مركز است. شايد در آيندهى
دور كسى بيايد و بگويد خورشيد هم مركز نيست و كرهاى ديگر مركز است و شايد آن هم مركز
نباشد؛ هرچند هر كدام نسبت به مادون و مجموعهاى مركز است.
همين
گونه است قصهى مرگ و مردن. ما مىبينيم همه مىميرند و بيمار مىشوند و با بيمارى
درد و سختى همراه هستند و اشيا نيز همين حالت را دارند و گمان مىكنيم اصل در اشيا
نابودى و از بين رفتن است؛ در حالى كه اصل در اشيا «بقا» و زندگى در «ابديت» است و
چيزى فانى نمىشود؛ ولى ما زمانى كه عالَم كون و فساد را مىبينيم، از بين رفتن آنهاست
كه به ذهنمان مىآيد. كون و فساد براى دنيا و ناسوت است و در ديگر عوالم وجود ندارد؛
بنابراين اگر از زمين بالا رويم، دچار پيرى، خرابى، فساد، نابودى و مرگ نمىشويم كه
در اصطلاحِ دين به چنين عالَمى «آخرت»، «بهشت» و «جهنم» گفته مىشود.
«مرگ»
مشكل دنيا نيست؛ زيرا هر مشكلى كه سپرى شود، مشكل نيست و دنياى گذرا نمىتواند مشكلى
داشته باشد. مشكل آن است كه باشد و سپرى نشود. مىتوان گفت دنيا مشكلى ندارد و تنها
مشكل آن است كه آدمى در آخرت در برابر حق تعالى بتواند از آنچه انجام داده است پاسخ
گويد و براى آن دليل و حجت موجه داشته باشد.
هستى
زيبايى را بههمراه زشتى دارد و حقيقتى زيباتر از «ابد» وجود ندارد و موجودات چه بخواهند
و چه نخواهند، «ابدى» هستند.
آدمى
را غايتى جز «ابد» سزاوار نيست و هر انديشه و عملى جز آن در گرو نابودى و حرمان است.
بايد
سؤالهاى «چه شوم؟»، «چه مىشوم؟»، «چه چيزى مناسب است كه يك انسان، انسان شود و به
كجا تمسك كند؟» و «چه هدفى در دل پرورده شود؟» صورت ثبات و دوام گيرد، نه موقت و متغير.
«مدير
دايرهى صفرم و از هر عدد دورم». اين مصراع كه آن را در يكى از غزلهايم آوردهام و
خود محتواى يك غزل را در خود دارد بزرگترين انگيزهى بىمهرى مرا به دنيا تشكيل داده
است. همگان از بس امور دنيوى و مادى را شب و روز در خود مشاهده مىكنند، براى رسيدنش
سر و دست مىشكنند و بسيار مىشود كه جان خود و ديگران را بر سر آن مىگذارند، چه آفتها،
جنايتها و بازىها كه بر سر اين امور پيش آمده است و باز هم مىآيد.
چيزى
كه در اينجا مىخواهم به آن اشاره كنم اين است كه تمامى اين پرسشها ـ از خود يا ديگرى
ـ دو چهرهى متفاوت دارد: درست يا نادرست، خوب يا بد و يا دو قطب ديگر كه براى بيانش
آورده شود. اگر اين پرسشها و كوششها در تحقق عملى، چهرهى «ثبات» و «ابد» پذيرد،
چه بسيار عاقلانه و بهجا مىباشد و چنانچه چهرهى متغير، موقت و محدود داشته باشد،
يك بازى، فريب، خودنمايى و خود كوچك بينى بيش نيست. اگر كسى اين امور را براى زمينهاى
بهطور هميشگى و دايمى و ابدى در سر مىپروراند، يافته و در غير اين صورت، باخته است.
اينجاست كه بايد گفت بسيارى از مردم در گروه بازندگانند و برنده در اين امور كمتر
يافت مىشود. هر كس براى تحقق اين پرسشها تنها آمادهسازى خود را در دنيا و از براى
دنيا در نظر مىگيرد و ابد و دوام را كمتر در سر مىپروراند، رشد مىكند و سبب رشد
خود مىشود و مال، علم و هنر را در مصرف خود در مىآورد و هرگونه خوب و بد ديگرى را
فقط براى اشباع انگيزههاى فردى، موقت، محدود و نفسانى خود مىخواهد، ولى كمتر كسى
مىتواند دعوى ثبات و ابد در امور را داشته باشد؛ زيرا از نونهالى تا جوانى و تا حد
كمال و ديگر مراحل زندگى، خود را براى بهرهگيرى از امور دنيا آماده مىسازد، بدون
آنكه ابد در سر بپروراند؛ هرچند ممكن است بسيارى «مفهوم» ابد را بدانند و به آن اعتقاد
داشته باشند، اما «حقيقت» ابد را نمىيابند و حركت به سوى ابد و آمادگى براى زيارت
ابد ندارند و اين بهطور خودآگاه در تمامى امور، جز براى اولياى حق ممكن نيست؛ با آنكه
همه به سوى ابد مىروند و در ابديت گام مىزنند و بىتوجه به اين معنا خود را متوجه
زوال و حدوث مىسازند و وجود خودآگاه خود را در اين مسير سوق مىدهند و مىبينند كه
اين امور بعد از اندكى به دست فراموشى سپرده مىشود و در نظر فرد، تغيير يا ثباتى برايش
نمىماند؛ هرچه به دست مىآورد؛ از خوب و بد، ناگاه تمام مىشود و خود را در خوديت
خود مشاهده نمىكند و تمامى نقشهايى كه بر آب زده است را از دست مىدهد. تمام آرزوها،
اميدها، تلاشها، كوششها و هزاران واژه و مفهوم ديگر، افراد را اينگونه مشغول مىكند.
از مال و ثروت تا زن و زندگى، پست و مقام، علم و عنوان تا مصاديق برتر و پايينتر از
اين امور، آدمى را در دو روز دنيا سرگرم مىدارد و بعد از اندكى، ديگر هيچ چيز براى
انسان باقى نمىماند. البته ـ اگر در توان فردى باشد ـ مىتواند كسانى كه خود را سرگرم
چهرهى حدوث دنيا مىسازند را مشغول سازد و در اين صورت، آنان بيش از كودكى نيستند
كه مىسازد و خود، ساختهى خويش را خراب مىكند يا آن را براى او خراب مىكنند.
كسانى
كه چهرهى ثبات را در سر مىپرورانند، مىتوانند هر گونه تلاشى را بهخوبى توجيه نمايند
و خود را به آن وابسته سازند. هركس بايد نقش خويش را در آيينهى اين دو معنا جستوجو
نمايد و ببيند در كجا جا دارد و در خود چه مىپروراند.
البته
تمامى اين امور بايد خارج از تعصب و فريب شخصى و تجاهل باشد و چنانچه هر كس مشاهده
در ضمير خود كند، خود را مىبيند؛ البته اگر ضميرى براى خود باقى گذارده باشد.
پس
با خود فكر مىكنم چه شدم، چه شدهام و چه بايد بشوم؟ به هيچ اسم و عنوانى ميل ندارم
و دل از تمامى اين امور بريدهام، بيزارم كه چيزى شوم و هدفى را دنبال كنم كه چهرهى
محدود داشته باشم، مىبينم هرچه شدم، كوچك مىشوم و بهتر اين است كه خود را كوچك نكنم
و چيزى نشوم. يك يا دوهزار، صدهزار، ميليون و ديگر اعداد و ارقام محدود است. وصف با
تمام بىوصفى وصف كل است. مال اندوزم، مال شوم يا علم؟ تمامى عنوانها و ديگر امور
زشت و زيبا همه كوچك است و براى بزرگى، بهتر آن است كه چيزى نشوم؛ البته بىهدف و بدون
غايت نيز نيستم و تمام آرزويم اين است كه دست در غيب اندازم و خود را آنسويى نمايم
و تمام همت خود را بر اين امر تنها و بادوام صرف نمايم و خداوند نيز در اين امر، مرا
مشوّق است و تابش نورش را مىدهد، بدون آنكه فكر كنم و ناگاه خود را در ظرف نمايشش
به رقص و چرخ مشغول مىبينم، خود مىبرد و مىدوزد و بر تنم مىكند و تنها كارى كه
مىكنم اين است كه نگران خدايى و استقلال و غنا و داورى او نشوم.
هرچه
مىرسد، هرچه مىتراشد و هر سنگى كه به سرم مىخورد، دردش را نيز به خود او وا مىگذارم
و دردى مرا نرسد. آنقدر اين وضع را تحمل مىكنم تا چهرهى ثبات را در خود بيابم و
در غيب را گشوده ببينم. در اين صورت است كه از چهرهى حدوث و زوال گريختهام؛ پس در
حال حاضر كه خود را در سنين چهل ثبت مىبينم، از اين طرف بريدهام و از پشت بام دنيا
رميده و به پشت درِ آن چهره در جا مىزنم و با دست، پا و سر بر در مىزنم تا لحظهاى
كه اين در باز شود و مشاهدهى چهرهى ثبات كنم. اين حالت اگرچه سخت است و چندان هم
شيرين نيست، به شيرينى مىرسد و به مراتب، بهتر از چهرهى بىرنگ و رو و بىمزهى حدوث
است كه هر كس به كارى مشغول است و ما در اين زمان مشغول اين كاريم و چنگ بر زلف هر
چين اين امر داريم و از همهى امور و از جنگ، صلح و سر و صدا رها شده و تنها در هواى
اين معنا مىباشيم و هرچه پيش آيد و هر سنگ و گلى كه به سرمان خورد، نوش جان مىكنيم
و باكى نداريم و تنها در بند اين معنا هستيم كه به چهرهى حدوث باز نگرديم و خود را
به آن سوى چهرههاى حدوث رسانيم، قبل از بردن نفس خويش به آن سوى چهرهها اين راه رفتنى
را برويم، به اميد «ثبات» و «ابد». اين از ما، و ديگران هم خود بايد خويش را ترسيم
كنند و دعوى باطل و بىجا را در خود نپرورانند.
اگر
كسى «ابد» را در خود يافت و به نوعى، حقيقتِ آن را مشاهده نمود، ديگر مشكل دنيا ندارد.
كسى كه گرفتار «ابد» باشد، دنيا گرفتارش مىكند.
همسويى
با «ابد» مىتواند دنيا را به قدرى كوچك نمايد كه قابل رؤيت باشد و همين معناست كه
مؤمن را به قدرى توانا مىكند كه هيچ امر دنيوى نمىتواند او را به زانو در آورد و
دار و ندارش را به هيچ انگارد و تنها به حق مىانديشد. همين معنا مىباشد كه اولياى
الهى را سرمست از بادهى عزت و استقامت مىكند و هر امر دنيوى را به هيچ مىگيرد و
تنها به حق فكر مىكنند و بس.
كسى
كه چشم بر «ابد» و حق بدوزد، هرگز تحت تأثير اينگونه امور قرار نمىگيرد و در كشاكش
حوادث و ناملايمات، خود را استوار و برقرار مىبيند؛ اگرچه ممكن است لازم باشد كه چنين
حالتى را از خود پنهان نمايد و آن را ظاهر نسازد تا در مقابل دشمنان از هرگونه آسيب
قهرى، مصون و محفوظ بماند.
ابديت
هر كس را نيز همين معنا ثابت مىكند و هر كس، خود را در وجود خود مىبيند و باز مىيابد.
مرگ
ديدنى است تا شنيدنى اما ديدن مرگ، ديدنى است. مرگ و ديدن مرگ هر دو ديدنى است، ولى
ميان اين دو تفاوت است. دومى ممكن است بازگويى داشته باشد، ولى اولى هرگز.
براى
رسيدن به «ابد» بايد از پل «مرگ» گذشت. براى گذر از اين پل پر تلاطم، بايد آمادگى داشت.
مرگ
امرى است واقعى و حقيقى كه تحقق و وقوع آن نسبت به آدمى راست است و بايد آن را باور
داشت و بايد از پيش نسبت به آن آمادگى كامل پيدا كرد تا در زمان تحقق، مضطرب و مشوش
نشد.
هيچ
كس را از مردن، گريزى نيست و فرار از آن براى هيچ فردى و بلكه براى هيچ چيزى ممكن نيست.
عاقل بايد خود را آمادهى مردن كند و پيش از مردن، خود بميرد و قبل از غسل، كفن، تابوت،
تشييع جنازه، قبرستان، قبر و دفن خود، اين كارها را فراوان انجام دهد و آن را بر خود
تمرين كند تا زمانى كه مرگ به طور قهرى براى او پيش مىآيد، در امرى قرار نگيرد كه
براى او تازگى دارد.
بايد
خود را ميراند به مجاز و اگر شد به حقيقت. بايد خود را غسل داد به ظاهر و اگر ممكن
است به حقيقت و باطن. بايد خود را كفن نمود به ظاهر و به پارچهى سفيد، و به باطن،
ترك و انقطاع كامل از دنيا و تمامى مظاهر آن داشت. بعد بر خود نماز خواند يا كسى را
واداشت تا بر ما نماز ميت بخواند با اين تفاوت كه اگر كسى بر او نماز گزارد، كفن ظاهر
را نيز از خود دور نكند و نمازگزار بر همان هيأت و در كفن در بسته بر او نماز بخواند
و اگر مىخواهد خود بر خويش نماز بخواند، كفن ظاهر و پارچه را رها كند؛ ولى كفن انقطاع
كامل را از خود دور نسازد.
بعد
از نماز، بايد خود را تشييع جنازه كرد در حالى كه ظاهر او آرام و بىصداست؛ ولى با
باطن پرجوش و خروش، گامهاى آرام و آهسته و كوتاه و با زمزمهى حقيقى و لفظى: «لا اله
الا اللّه» تا آنكه خود را به گورستان رساند. در مقابل در گورستان بايد خود را بر
زمين گذارد و اذن دخول گورستان را گفت و مردگان را به شهادت گرفت و دعاى آن را با توجه
و خلوص تمام و با قصد معنا تكرار كرد و همهى مردگان را به انس و هميارى با خود دعوت
نمود و سپس آنان را دعا كرد و مغفرت حق را براى آنان خواستار شد و طلب بخشندگى پروردگار
را براى خود از آنان درخواست كرد.
سپس
با دلى پر از اميد و روحى شاد و قلبى آرام، جنازهى خود را وارد گورستان نمود و گورى
را كه روزى گور ابدى خواهد بود برگزيد و اگر آن گور يافت نشد، هر گور آمادهاى كه به
دست آورد، آن را از خود بداند و آهسته با همان خصوصيات شرعى خود را نزديك كرد و جنازهى
خود را وارد قبر نمود، بندهاى كفن را باز كرد، سنگ و خشت لحد را گذارد، تلقين را با
توجه خواند و خود را از تمامى دنيا تكان داد و مابقى خشتها را گذارد و گور را پر از
خاك كرد و فاتحهاى نيز براى خود قرائت نمود.
پس
از آن، حقيقتى را كه در گور نهاده است دنبال كند تا سؤال، جواب و انتظار قدوم حضرت
اميرمؤمنان عليهالسلام و حضرات معصومين عليهمالسلام . پس خود را همراهى كند تا برزخ،
قيامت، حساب، محشر، صراط، دوزخ، بهشت و برتر و بالاتر از تمامى اينها تا حق تعالى،
بدون توجه به دنيا، آخرت، نعمت، ثواب و عقاب آن.
بعد
از آنكه تمامى عواقب و مواقف را پشت سر نهاد، به خود آيد و بگويد خدايا، گويى باز
هم بايد به دنيا باز گردم، و دوباره خود را در خود باز يابد و بى هر ميل و طمعى و به
حكم وظيفه و تكليف، خود را به قبر و گورستان رساند و از آنجا به دنيا پاى نهد و باز
نيز دنيا را همراهى كند.
اين
عمل براى هر نفس سركش يا مطيعى نافع و سودمند است. اگر اين عمل بهطور كامل و با توجه
و دقت پىگيرى شود، آدمى خود را باز مىيابد و دل از هر سرور و غمى باز مىدارد. تكرار
اين كار و تمرين آن، فوايد غيبى و شهودى بسيارى همراه دارد تا جايى كه مىشود از اين
طريق دست در دامان غيب زد و راه به عوالم باطن باز كرد و خود را از ظاهر به باطن كشاند.
اين بيان خود بيانگر اين فرمايش است كه: «موتوا قبل أن تموتوا»؛ پيش از آنكه بميريد،
بميريد.
آن
هم براى كسانى كه مرگ را چه بسا بارها و بارها ديدهاند. زندگانى كه مردهاى را مىنگرند
و مرگ او را مىبينند. كسانى كه براى مردهاى زار زار مىگريند و سر سفرهى يتيمان
او مىنشينند و به جاى گرفتن عبرت و اعتبار، اموال مرده را به غارت مىبلعند و به خاطر
مرگ كسى در انديشهى غارت اموال وى هستند.
خودخواهى
است كه انسان در مرگ عزيزان خود به دنبال چارهسازى براى خود باشد كه جوابى براى مردم
پيدا كند و عزيز خود و مرگ او و نيز مرگى كه روزى گريبان او را خواهد گرفت، فراموش
كند و در بند حرف مردم باشد كه در مرگ فلانى چه مىگويند و چه بد است تنفر تمام اعضاى
خانواده از يكديگر كه باعث تلاشىِ خانواده و دورى آنها از يكديگر است؛ در حالى كه
مرگ، دورى و بريدن از تمامى تنفرهاست. كاش انسان بميرد تا شاهد مرگ عزيزانش نباشد.
انسان چگونه توان ديدن جان دادن كسى را دارد و چهقدر بايد سنگدل باشد تا آن را مشاهده
كند.
كسى
كه مىميرد از دنيا راحت مىشود؛ اما كسى كه مىماند بايد تاوان پس دهد. مرده ناگهان
همه چيز را رها مىكند؛ ولى زنده هر بار كه عزيزى را از دست مىدهد، قطعهاى از بدنش
را از خود جدا مىكند و يا جدا مىبيند و اين مرگ تدريجى بس بزرگتر از آن مرگ دفعى
مرده است.
مرگ
فرزند از آن زمان شروع مىشود كه تنفرى بين او و پدر يا مادرش ايجاد شود و هر تنفرى
مرگ است. چه بد كسانى هستند آنان كه عزيزانشان را همان روزهاى اول فراموش مىكنند و
قهقهى آنان فضا را پر مىكند. حال، چه تفاوت است كه اين خنده از دل باشد، صحنهى خندهآورى
رخ دهد و بخندد يا در فكر خندهاى خطور كند و يا از مرگ مرده خوشحال شود.
ما
براى مردگان خيرات مىكنيم اما يادى از مرگ خود نمىكنيم و حتى نمىدانيم خيرات چه
حساب و كتابى دارد. خيلى از كارها را ما به عنوان خيرات مىشناسيم. به عنوان نمونه،
خرمايى كه شبهاى جمعه بر قبرها مىآورند را خيرات مىدانيم؛ ولى حساب حق تعالى اينگونه
نيست. خداوند متعال فقط به يك خير نمىنگرد؛ بلكه خير را به صورت مجموعى ملاحظه مىكند.
حق در نظر دارد خرمايى كه خيرات مىشود، چگونه تهيه شده و پول آن از چه راهى به دست
آمده است، به چه نيت، خرما را مىدهد و كارهاى بعدى او چه هست. همهى اينها در تحقق
و مقبوليت خيرات مؤثر است.
در
زمان حاضر، خيرات صورى و ظاهرى شده است. هستهى خرما را بيرون آورده و مغز گردوى فرد
اعلا به جاى آن مىگذارند و در ابتدا به پولدارها و متشخصان جامعه تعارف مىكنند تا
از سخن آنان در امان بمانند و مقامى نزد بزرگان كسب كنند؛ اگرچه باز هم سخنهاى فراوانى
گفته مىشود و به بزرگى آنها افزوده نمىشود.
اينان
نمىدانند كه بزرگان جامعه، كودكان، ضعيفان، فقيران و مساكين هستند و اگر كسى اين قشر
جامعه را با اكسير محبت همراه خود نمايد، قدرت شهر را به دست گرفته است. آنان افرادى
هستند كه حتى خداى تعالى نيز در خانهى آنها يافت مىشود و خداوند با پولپرست و بتپرست
بيگانه است. فقيران جامعه افرادى هستند كه مادهپرست نيستند؛ بنابراين پرستش پول را
كمتر مىتوان در آنها مشاهده نمود؛ اگرچه مادهپرستى در هيچ قشرى نابود نمىشود.
زمانى
كه هواى نفس در امور خير كارگر افتد، شخص دوست دارد غذا بدهد و جلوى در نيز بايستد
و ميهمانان را سلام و خداحافظ گويد؛ در حالى كه اين دوست داشتن را نه خدا فرموده و
نه پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله به آن سفارش نموده است و نه عقل خود او مىگويد؛
بلكه عقل خود او هم اگر كار كند بهراحتى اين رقاصى و تئاتر و هنرپيشهگرى را نمىپذيرد.
براى
اينگونه احترام گذاردن، چه دليل عقلى و شرعى در دست داريم؟ آيا جز اين است كه بگوييم
گذشتگان ما اين كار را كردهاند و ما نيز چنين مىكنيم؟ آيا اين بتپرستى جاهلانه نيست؟
آنان
كه قصد خيرات به ديگران دارند بهتر است به جاى غذاى پخته، خشكبار را به ديگران بدهند
تا افزون بر دادن خيرات، آبروى فقير نيز حفظ شود. البته مىشود خيرات را به همسر و
فرزندان خود نيز داد و خود نيز كنار آنان از آن استفاده كرد.
گاه
مىشود خانوادهاى مقدار كمى خرما را يك ماه با نان مىخورند و اگر به خانهى آنها
يك كيلو گوشت برده شود، گويا طلا به آنها داده شده است و يا توفيق يافتهاند امام
زمان (عجل اللّه تعالى فرجه الشريف) را زيارت كنند. همچنين مىشود با آن پول به زندانها
رفت و قرض مقروضان را ادا نمود و با اين كار چه بسيار زندگى اشخاص متحول مىشود كه
حساب آن از دست ما خارج است.
مردم،
نيازمند خيرات و مبرات هستند. مردمى كه براى چاى جمكران در چند رديف صف طولانى مىايستند
و كسى كه چاى تعارف مىكند را سرباز امام زمان (عجل اللّه تعالى فرجه الشريف) مىدانند
و به نيت شفا چاى را مىخورند؛ پس چرا مسير خيرات به اين سو نيست و چرا فقيران از پولدارها
فرار مىكنند؟
دليل
آن اين است كه مردم خيراتى مىخواهند كه منتى در آن نداشته باشد و كسى با دست به آنها
اشاره نكند؛ اما متأسفانه خيراتى كه در كميتهى امداد و برخى از ارگانهاى دولتى يا
مراكز خيريهى مردمى هست و در مردم نيز سنت شده و نظام به خود گرفته است اين است كه
بايد فقيران خود در پى آن باشند تا بگيرند و اين امر درست نمىباشد؛ چرا كه خيرات گرفتنى
است نه دادنى. اينگونه خيرات را مردم بد مىدانند و تحقير مىشوند و خير دهنده را
از خود نمىدانند؛ بنابراين ميان خَيّر با خير رسيده فاصله مىافتد و خير او اثر نمىگذارد
و گاهى اثر معكوس مىگذارد.
خير
را بايد بىمنت داد آن هم بايد به در منازل رسانده شود؛ همان گونه كه حضرات معصومين
عليهمالسلام اينگونه عمل مىكردند. مردم نيكوكار را بايد چنين تربيت كرد؛ نه اينكه
عدهاى كار و شغل خود را در جامعه رها كنند و حقوق بگيرند و نيكوكار باشند و خير را
بگيرند و به جاى خير، خود مصرف كنند؛ كه اين روش، پاسخگوى جامعهاى با اين وسعت نيست
و در اصل، كفاف حقوق چنين افرادى را نمىدهد. آنچه گذشت گلايهاى برادرانه بود به
برادران ايمانى خود تا فقيران و نيازمندان را در اين زندگى چند روزه فراموش ننمايند؛
هرچند مقصد اصلى ما در اين كتاب، نقد اجراى مراسم سوگوارى و چگونگى دادن خيرات براى
مردگان نيست و ما از خود مرگ و زندگى در ابديت خواهيم گفت و برخى از ويژگىهاى قيامت
را بر مىشمريم. انشاء اللّه.