چگونه زيستن؟ چگونه مردن؟
این
نوشتار که حاصل دو سخنرانی است در دو بخش «چگونه زیستن» و «چگونه
مردن» به تبیین زندگى جازمانه با پشتوانهاى منطقى، دينى و متمدنانه و
نیز چگونگی آمادگی برای مرگ می پردازد.
زندگى
يك علم است. زندگى داراى اصول و قواعدى است كه اگر كسى آن را نداند حيات سالمى ندارد
و همواره با خلل و مشكلات بسيارى مواجه است و بدتر از آن، مرگ بدى هم خواهد داشت. كسى
كه نمىداند در كجا بايد نرم باشد و در كجا از اكسير عشق استفاده نمايد، در چه حالى
غضب نمايد و در چه حالى گذشت يا ايثار داشته باشد و در چه جايى سخت بگيرد و جدى باشد،
همه چيز را با ناآگاهىهاى خود بر هم مىريزد. كسى كه دانش زندگى را در دست دارد چالشها
و آسيبهاى آن را بهخوبى مىشناسد و دانش مديريت زندگى را دارد و قافلهى زندگى خود
را با كمترين آسيب و با بهترين راهبرد به مقصد مىرساند. او اگر دانش زندگى را بداند،
مىتواند ميان مهر مادر و همسر خود جمع نمايد و از تعارض ميان مادر شوهر و عروس بكاهد
و همسر پر هزينهى خود را به همسرى كمخرج تحويل برد. او كارهاى ضرورى را از كارهاى
جنبى و فرعى تشخيص مىدهد و مىداند از چه كارى بايد استقبال نمايد و چه كارى را بر
زمين نهد.
فراگيرى
دانش زندگى بر هر عملى برترى و پيشى دارد. اين علم و آگاهى است كه در هر مسألهاى بايد
پيش از هر اقدام عملى حضور داشته باشد وگرنه كارهاى وى يكديگر را خنثى مىنمايد و
از آن به نتيجهاى نمىرسد. كسى كه چالشها و آسيبهاى زندگى را مىشناسد از پيشامد
مشكلات نمىهراسد و از آن به وحشت نمىافتد و ابزار مهار و برونرفت از آن يا رفع آن
را به دست مىآورد. انسان بايد در انديشهى نظرى چنان شناختى داشته باشد كه بتواند
خود را آنگونه كه هست به ذهن آورد نه خودكمبينى داشته باشد و نه به خودبيشبينى دچار
شده باشد.
ما
در اينجا تنها مىخواهيم يك قاعدهى چگونه زيستن و يك قاعدهى چگونه مردن را بگوييم
و نه بيشتر و تدوين مفصل كتابى در اين زمينه را به آينده حوالت دادهايم.
بايد
دانست روح، حقيقتى تعينى است كه به شراشر بدن تعلق دارد. آدمى چنين نيست كه ناگاه بميرد،
بلكه مرگ هر انسانى تدريجى است و همانند چراغى پيهسوز مىماند كه سوخت آن آرام آرام
تمام مىشود. انسان از همان لحظهاى كه به دنيا مىآيد در سرازيرى مرگ است و هر لحظه
به قبر نزديكتر مىشود. او به دنيا مىآيد تا بميرد و از اين سرا به سراى ديگر پا
نهد و براى همين است كه بايد هم زندگى در اين سرازيرى را بياموزد و هم چگونه مردن را
كه مرگ لحظه به لحظه با اوست و وى را گام به گام با خود همگام نموده است. در اين ميان،
مهمترين كار اين است كه انسان، انديشهى خود را قويم و ثابت دارد و هرزگى را از ذهن
خود بر گيرد و آن را ارادى نمايد تا در سكرات مرگ، بعد از عمرى عبادت، به كفر و الحاد
كشيده نشود.
در
سكرات مرگ اعضاى بدن آدمى سست مىگردد و مرگ رفته رفته در آن نفوذ مىنمايد و بين اعضا
و زبان جدايى مىافتد. محتضر كه در حال مرگ است، خانوادهى خود را با چشم مىنگرد و
صداى آنان را با گوش مىشنود اما نمىتواند چيزى بگويد، در اين حال، عقل و درك او سالم
و فكر و انديشهى وى باقى است و نخستين انديشهاى كه او را در خود فرو مىبرد اين است
كه عمر خود را در چه راهى از دست داده و روزگار خود را در چه راهى سپرى نموده است.
او ثروت و سرمايههاى خود را مىبيند كه براى جمع آن چه بسا به ديگران ظلمها نموده
باشد و راحتى استفاده از آن را براى فرزندان خود مىبيند و سنگينى گناه آن را بر دوش
خود احساس مىنمايد و اين جاست كه مىخواهد دست خود را از پشيمانى بگزد اما نمىتواند
آن را بلند نمايد. او در اين حال نسبت به علاقههايى كه در زندگى داشته بىاعتنا مىشود.
او يكى يكى احساس خود را از دست مىدهد بهطورى كه مىبيند خانوادهى او با زبان چيزهايى
مىگويند اما او نمىتواند سخن آنان را بشنود و تنها آنان را با چشم دنبال مىكند بدون
آنكه بتواند زبان در كام بچرخاند و چيزى بگويد. با از كار افتادن چشم، روح از بدن
خارج مىشود و جسد همچون مردارى در ميان آشنايان رها مىشود؛ در حالى كه شتابان به
سوى منزلگاه ابدى خود در دل زمين مىرود و در دست اعمال و كردههاى خود براى يك ابد
اسير مىگردد. او در آنجاست كه مىيابد يك ذكر دنيايى، برتر از هزاران نماز برزخى
است، همانطور كه بخشيدن يك دانه خرما در زمان زندگى برتر از بخشيدن خروارها خرما پس
از مرگ است اما او خويش را زير سنگهاى لحد قبر مىيابد كه بازگشتى از آن ممكن نيست.
او در آنجا به هوش مىآيد و مأمورانى كه به او هشدار مرگ داده بودند را به خاطر مىآورد.
موهاى سفيدى كه سفير مرگ او بودند و يكى پس از ديگرى مىآمدند. پادردها، كمردردها،
معدهدردها و خلاصه هر گونه دردى هشدارى براى مرگ او بود، اما او هشدارباش هيچ يك را
جدى نگرفته بود و فارغ از هر گونه مردنى بود كه ناگاه خود را در حال مردن ديد و البته،
عمده هنگام مرگ است كه انسان چگونه مىميرد و با چه دين و عقيده و با چه فكر و خاطرى
به ديدار خداوند مىرود.
او
در برزخ خود را همانند دوستانى مىبيند كه براى گردش و تفريح وسايلى جمع آوردهاند
اما وقتى به منطقهى مورد نظر مىرسند كفشهاى خود را پاره و كولهپشتى خود را بدون
بند و چاى را بدون قند و غذا را بدون نمك و روغن مىبينند و شكر خود را آميخته با نمك
مشاهده مىكنند. كسى كه دانش زندگى و چگونه زيستن نداشته باشد و چگونه مردن نشناسد،
برزخى دارد در هم آميخته كه هر عملى را به رنگ ريا ساخته و به طعم منت پرداخته. از
مرگ و برزخ بايد به خداوند متعال پناه برد كه اوست بهترين پناهگاه و برترين سرپناه.
|