كاشانهى اميد
نوشتار حاضر شصت و دومین مویه از مجموعه شعری
«کلیات دیوان نکو» است که دربردارنده ی چهل غزل از
سروده های حضرت آیت الله العظمی نکونام مدظله العالی با
عناوین و موضوعات زیر است:
دل پر آه، رخ زيبا، رخسار، بلا خواهم، عشق بتان، رهروان،
رنگ گناه، بلا زده، زخمهى هور، جگرپاره، كوه و كاه، غروب دل، سَر نادان، مردمى،
شاهد هر جايى، آزرده، عسل و پالوده، بستنى و فالوده، هوايى، آگاه، حجاب نور، ظرف
تعين، رمز و راز، غوغاى ديدار، يگانه، دين و دنيا، خواب شبانه، يار يگانه، صيد
عوام، عاشق ديوانه، زلف تو، چاك دل، وفاى تو، لقاى حلال، آماده شو، هواخواه،
ديوانه شو، آه من، بيدار شو، پايانه.
دل محبوبان از هجر مقام ذات است كه پر حسرت است. رياضت
محبوبان هجر از مقام ذات است. آنان در هجر ذات حق تعالى است كه سوز و آه دارند. در
شعر زير از مقام ذات حق تعالى به «غنچهى كنج لب» تعبير آمده است:
اين دل پر حسرت ما گشته سر تا پا سياه
غنچهى كنج لبت كرده دل ما را تباه
محبوبان به هيچ وجه در گرو غير و نيز عمل خود نيستند، بلكه
همت آنان بروز ذات است و جز غم وصول به آن ندارند:
جز غم هجر رخت در دل، غمى كى مانده است!
هرچه باشد غير تو، لهو و خطا هست و گناه
محبوبان نخست توحيد حق تعالى را مىيابند و آنچه را بايد،
به او نشان مىدهند. آنان به خوبى مىدانند از كجا آمدهاند و وصول آنان چگونه
بوده است:
چون روم من از برت، اى دلبر طنّاز من!
كى شود جبران دوباره كرد، هر دم اشتباه؟
محبوبان خداوند را به صورت وجودى، شايستهى پرستش
يافتهاند. آنان در هر مشاهدهاى در پى ذات حق تعالى هستند و به آن عاشقانه اهتمام
دارند:
دل به دنبالت روان شد، از پى هر چهره رفت
من به تو كى مىرسم تا گيرىام اندر پناه
بدن محبوبان از عشق و صفايى كه در نهاد آنان است طراوت گرفته
است؛ بهگونهاى كه خواب و بيدارى براى آنان از جهت رؤيت يكسان است و خواب آنان
بيدارى عشق است و پيش رو و پشت سر براى آنان سواست و هر حسى از آنان تمامى حواس را
با خود دارد و سراسر چشم و نگاه مىباشند:
در سراى دل ندارم چون كسى غير از تو دوست
گشته اعضاى وجودم سربهسر چشم و نگاه
اولياى خدا در معركهى حلول و وحدت سر و جان و دين و هستى
از دست دادهاند. آنان از تمامى اسما و از هر تعينى مىگذرند و بىتعين مىشوند و
تماشاى عشق حق به ذات دارند و عشق حق را مىيابند نه عشق به حق را. عشق به خود غير
عشق حق است. اين محبوبان هستند كه عشق الإله را زيارت مىكنند و حنايى كه حق
گذاشته است را مىبينند و حال و هواى آن را با خود دارند؛ از اين رو به ناسوت كه
وارد مىشوند حناى ارض و شكوه ناسوت و جاه و جلال آن براى آنها رنگى ندارد و به
هيچ لقمه، نطفه، گناه و تربيتى آلوده نمىشوند و نيازى به رياضت براى بر شدن و
عروج ندارند:
ديدى آخر دل رضا شد بر جفاى تو عزيز
رفته يكسر از خودى، افتاده از دنيا و جاه
محبوبان صاحب كتمان هستند و حتى آه و گريهى آنان از هجر حق
تعالى به چشم نمىآيد. محبوبان حتى سوز نهاد خود را پنهان مىدارند و اشك و آه و سوز
آنان نمود ظاهرى ندارد، با آن كه ظاهر آنان بشاشت، طراوت و مستى دارد گويى خيالى
براى آنان نيست:
نه نصيب من شده عيش و نه در من هست كام
نه نهاد دل بود گِل، نه بود جانم گياه
خداوند يار شيرين و شادى است كه با هر پديدهاى به صورت
خصوصى ديدار دارد و با همه، يكى يكى نشست و برخاست دارد. حق تعالى در باطن هر
ذرهاى نشسته است و هر ذرهاى بر قلب حق تعالى جاى دارد. خداوند كسى را در راه گم
نمىكند و همه را يكى يكى مىشناسد و با خود مىبرد و سير مىدهد. او تمامى
پديدههاى هستى را با بىشمارى و نامحدودى كه دارد به عشق و صفا رشد مىدهد. بايد
توجه داشت درست است هيچ پديدهاى در راه نمىماند و همه به فعليت مىرسند، ولى
چنين نيست كه هر كسى كه به فعليت مىرسد رحيمى و اهل سعادت باشد. اين امر منافاتى
ندارد كه بندهاى ناسپاس، در برابر عشق حق تعالى، سوء اختيار و نافرمانى، آن هم به
اختيار خود داشته باشد:
اى جمال دلفريب، اى چهرهى شيرين و شاد
خوش به دنبال تو هر ذره بيفتاده به راه
محبوبان خويش را نه تنها از فعل و صفت، بلكه از ذات خود جدا
مىكنند و در مقام سلاخى ذات خويش بر مىآيند و تمامى داشتههاى خود را در قمار
عشق مىبازند. محبوبان در اين مسلخ، ذره ذره آب مىشوند و قربانى و چيزى نمىگويند
و از درد خود دم بر نمىآورند:
من شدم در ذات تو فانى كه محو تو شوم
بر توام من شاهد و ذات تو بر من شد گواه
چشمانداز رؤيت محبوبان مقام ذات حق تعالى است و خداوند از
آن بلنداست كه براى آنان ظهور و بروز دارد و عشق و مهر آنان از نمايش ذات است كه
مرتب براى آنان خودنمايى دارد و مىبينند كه نه دست مىدهد و نه دست مىگيرد و
بىدست، دست مىدهد و بى دست دست مىگيرد. آنان شخص جناب حق تعالى را در هر
پديدهاى مانند آفتاب و مهتاب، رؤيت مىكنند:
تو جمال ظاهرى و از تو شد ماه وجود
تو ضيايى و تويى هم نور اين خورشيد و ماه
اين رؤيت، پيوسته و مدام است، ولى آنان خواهان وصل خاص و
بزم عشق و مستى افتخارى و عنايت ويژه هستند:
خيز و اين دل را بگير و بر سر عالم بزن
جز تو كى عشق كسى آمد به دل؛ ناخواه و خواه
خداوند دست اولياى محبوبى خود و داشتههاى او را از همان
ابتدا مىگيرد در حالى كه ولى محبوبى نه دستى ندارد و نه داشتهاى و نه اعطايى:
در جهان شد هرچه بر من دادمش يكسر به تو
برگرفتم از تو هجر و سوز و غم، همراه آه
اولياى محبوبى خود را به غير حق مشغول نمىدارند. مراد آنان
از دستگاههاى موسيقى كه در شعر مىآورند امورى معنوى است كه وصول و قرب مىآورد.
محبوبان از دستگاهها و مقامات موسيقى براى بر شدن و وصول مدد نمىگيرند و اين
دستگاهها كنايه از الهام و نفخهى رؤيت است.
همايون دستگاهى است دلنواز حضور سحرگاهى در دامان دشت و
سبزه را مىطلبد، دشتى دستگاهى است كه تنها سوز و حزن مىآفريند شور، دستگاهى
سنگين و مستىآور است كه انگيزههاى عرفانى را بهويژه در پگاه برمىانگيزاند و
سهگاه، دستگاه عشق و سرور است و بيات ترك روح حماسه را تهييج مىكند:
مىزنم اين نغمهها را با غم هجر تو دوست:
از همايون و بيات و دشتى و شور و سهگاه
عاشقان محبوبى طمعى ندارند و از عقل حسابگر كه سوداگرى دارد
و سودطلبى فارغ مىباشند. آنان حتى در پى حضرت حق تعالى نيستند، ولى به عشق حق
تعالى و براى حق رفاقت و انس با اوست كه هر خطرى را به جان مىخريدند و خود را به
خط آتش و خون مىزدند؛ آن هم به عشق:
با اميد تو بگشتم فارغ از هر عقل و هوش
در برت فارغ نشستم از غم هر كوه و كاه
محبوبان بهطور كلى از غير خارج هستند. آنانى دلى دارند كه
پگاه آغاز آن همچون شام پايانش، ذات حق تعالى است:
در برت اى دلبر من، يك دل و صد دل يكى است
شد نكو فارغ ز هر دل، هر زمان، شام و پگاه
بستنى و فالوده
دستگاه: ماهور گوشهى مناسب: نفير
وزن عروضى: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ U U ــ ــ ،U U ــ ــ ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
شد زمان من آزاده به كفر آلوده
دين شده بهر همه بستنى و فالوده
صحبت از دين همه جا هست، ولى دين به كجاست؟!
همگان گشته ز حق بىخبر و آسوده
رفته از بين بشر رونق دين يكباره
شده تبليغ و دفاعِ من و ما بيهوده!
بس كه تأكيد شده مستحب از واجب، بيش
پايهاش سُست شده فقهى اگر هم بوده!
بر حذر هست نكو از سر هر ظلم و ستم
گرچه دشمن ستمش را همه جا افزوده!
خداى را سپاس
|