بلاپيشه
نوشتار حاضر شصت و سومین مویه از مجموعه شعری
«کلیات دیوان نکو» است که دربردارنده ی چهل غزل از
سروده های حضرت آیت الله العظمی نکونام مدظله العالی با
عناوین و موضوعات زیر است:
كوبه كو، مست ازل و ابد، بيرق خون، بهتر، «هو»، بندهى عشق،
روى ماهش، ستيزهجو، عشق و رندى، خرابدل، چون عدو، رؤياى رويت، قمار عشق، نيام،
سحر و جادو، بت من، رقص عشق، حكم تو، مادر رنج ديده، سوز هجر، بحر دور از ساحل، در
بند تو، سوگ و ماتم، سينهى سوزان، سوز و غم، گمانم تو همانى، شرنگ غم، غم
دردآشنا، خطى به دلتنگى، جمال هستى، نداى حق، خطّ حسن، هيهات، روش زندگى، سيماى
خودپرستى، جمال ماه تمام، سَر و سِرّ، رها، آزادهى عشق، سوداى تو.
درست است محبوبان الهى كمالات خود را به عنايت دارند، ولى
اين عنايت؛ بهويژه عنايت وصول به مقام بدون تعين حق تعالى تاوان دارد و مقربان
محبوب بلايا و مشكلات آن را بهخصوص غم هجر و درد فراق و سوز عشق آن را به جان
مىخرند. لقاى ذات حق تعالى و وصل به آن، آتش و خون دارد؛ از اين رو وارد شده است:
«ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول». كسى كه مرگ او به مسموميت يا قتل نيست همين
نشانهى آن است كه محبوب ذاتى نمىباشد:
مىروم و مىكِشم، درد تو را كوبهكو
شرح غمت مىدهم، بر همگان موبهمو
محبوبان ذاتى عشق باطن و پاك دارند. عشقى كه عنايى است.
چنين عاشقى خداوند را در اسماى هزارگانه نمىجويد و حسابگرى از او برداشته شده
است و عقل خود را اعمال نمىكند. نور جمال ذات، چيزى براى او باقى نگذاشته است تا
براى آن حسابگرى داشته باشد. اين عشق براى اهل اللّه است. كسانى كه محبوب حق
هستند و حق، آتش به آنان مىزند. وى در آتش قرار مىگيرد و چيزى ـ حتى خاكستر ـ
براى او نمىماند. چنين سرنوشتى براى آنان از ازل نوشته شده است. اين مقام ويژهى
محبوبان و مجذوبان است. عبارتى براى انتقال اين سوزش آنان نيست:
عشق تو بر من حلال، غير تو بر من حرام
جز تو نخواهد دلم، هركه شد و هرچه گو
آنان جايى رفتهاند كه اسم و رسم ندارد و در پندار حق تعالى
مظهر ذات هستند كه سير ذات مىكنند و آبروى آنان كمالات حضرت حق تعالى، نيكويى،
عشق و صفاى مصفاى اوست:
رفتهام از سِرّ خويش، در بر پندار تو
حسن تو شد همّتم، داده مرا آبرو!
محبوبان ذاتى جز با حق تعالى هرگز با كسى سخنى ندارند. هاى
و هوى ميان آنان و حق تعالى رمزى است كه به عبارت نمىآيد و غير اهل حق آن را
نمىفهمند؛ چرا كه وصف ندارد تا توصيف شود و تمامى ذات است و تنها به رؤيت و وصول
است كه يافت مىشود:
قامت رعناى تو، يكسره شد رؤيتم
چون دم دل هر نفس، با تو كند «هاى» و «هو»
وصول به ذات حق تعالى نفى صفات و رفع آن است و معرفت آن به
وجودش است و مرام آنان مرام حق تعالى و خلق و خوى آن همان صفاى خلق و خوى حق تعالى
است:
هست مرامم ز تو، رفته ز من هم خودى
صفحهى جان من از تو شده خوش خلق و خو
مقرب محبوبى در آتشِ عشق ذات، تمام هستى خويش از دست داده
است و ظاهر و باطنى براى او جز حق تعالى نمانده است. او هيچ خودى ندارد و رنگ و
روى او نيز ظاهر حق تعالى است:
ظاهر و باطن تويى، خوشخبرم چون از آن
چهرهى من هم ز تو، يافته اين رنگ و رو
اولياى محبوبى چون وصول به ذات بدون اسم و رسم و تعين براى
آنان حاصل شده است، با ديدهى عشق به تمامى پديدهها مىنگرند و زيبايىهاى هستى
را به تماشا مىنشينند. آنان در هر پديدهاى حضرت عشق را مىبينند و با رؤيت حق
تعالى است كه با پديدههاى هستى مواجه مىشوند، از اين رو هر نگاه و هر كار و هر
لحظهى خود را به عشق حق تبارك و تعالى و به ديدار او مبارك و پرميمنت و خوش
مىسازند:
در نظرم هر كه را، در جهتم هرچه بود
باز شده با تو خوش، ديده به هر سمت و سو
حركت اولياى محبوبى فقط با عشق است و حقيقت عشق پاك است و
آلودگى به غير بر نمىدارد واين بدان معناست كه ايشان فنا و بقاى به حق را از ازل
تا به ابد دارند. آنان خود را جام جهاننما و آيينهى جمال و جلال الهى مىيابند و
هرگز در حريم غير قدم نمىگذارند و براى غير، چيزى جز ظهور حق قايل نيستند و سراسر
هستى بيكران را با وحدت حضرت حق سازگار مىبينند:
رفتهام از غير تو، بىخبرم چون ز خود
دادهام از غير هم، چشم و دلم شست و شو
محبوبان از خود فانى و باقى به حق تعالى هستند و با وصول به
او، چنان قرب و نزديكى مىيابند كه تمام تعين خود را از دست مىدهند و به وحدت
مىرسند اما دل آنان از اين وحدت تسكين ندارد و محفل افتخارى حق را به تنهايى و
خلوت مىخواهند و مىخواهند در خلوت خاص و با عنايت ويژه، او را ببوسند، ببويند و
تنگ در آغوش بگيرند اما حرارت آنان فورانى دارد كه اضطراب و پريشانى از ايشان
برنمىدارد و اشتهايى سيرىناپذير به ايشان مىدهد. عشق آنان با آن كه پاك است
سيرى ندارد و وحدت ايشان با حق تعالى، همواره بر شدت آن افزوده مىشود؛ به اين
معنا كه در كنه بىپايان حق تعالى است كه سير مىكنند و به تماشاى ذات پر طروات و
سرخوش حق مىنشينند:
دل به تو دادم، تويى، يكسره چون در دلم
اين من و اين تو، بيا تا كه شود روبه رو
خداوند به تمام قامت خويش در اولياى محبوبى حلول دارد.
اولياى خدا در معركهى حلول و وحدت سر و جان و دين و هستى از دست دادهاند. آنان از
تمامى اسما و از هر تعينى مىگذرند و بى تعين مىشوند و تماشاى عشق حق به ذات
دارند:
دل ندهد ديده جز بر قد و بالاى تو
از سر ما و منى، دلزده گشته نكو
بهتر
دستگاه: ماهور گوشهى: كشته مرده مناسب است
وزن عروضى: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن
فاعلن مفاعيلن فاعلن مفاعيلن
ــ U ــ U ــ ــ ــ ــ U ــ U ــ ــ ــ
بحر: مقتضب
اى گُلِ همه عالم، رونق جهانى تو
مثل نوبهارانى، در دلم جوانى تو
عاشقت شدم يكسر، بهتر از گلى دلبر
دم به دم مرا در بر، ظاهر و نهانى تو
از دلت چو آگاهم، مستم و تو را خواهم
بر شود به دل آهم، بنگرى زمانى تو؟!
پير تو شدم اى دوست، جان به دل شده چون پوست
هرچه بينم آرى «هو»ست، برترين گمانى تو
جان، نكو فدايت كرد، هر كجا صدايت كرد
كى شود جدايت كرد، در ضمير جانى تو
خدای را سپاس
|