محبوب عشق
کتاب
حاضر شرح سی غزل از غزلیات کلیات دیوان نکو، از سروده
های معظم له است که از عناوین و موضوعات زیر برخوردار است:
صبغهى
عشق، پاك كن و نترس، جور زمان، جناب حضرت حق تعالى، هوس و قفس، لطف حضور، سوداى يار،
طعمهى ديو، باداباد، چشمهى وصال، سِرّ ازلى، لطف جمال، ملك خوبان، سِرّ قدر، كشور
عشق، هزار پردهى عشاق، آرامش دل، خراب سِر و سِرّ، پيغام ملاقات، شبانگاه ابد، خرابم،
سوداى وصال، شوخ پر فتنه، شب مظلوم، مه مست، دل پر آه، كو به كو، تو همانى.
سينهاى
دارم پر از درد و بلا
جان
فداى عشق و پاكى و صفا
«صبغهى
عشق» نخستين غزل اين مجموعه است كه همانند ديگر غزلها، از چهرهى قرب محبوبى نقاب
بر مىدارد. عرفانى كه سينهى آن غوغاى درهم تنيدهى هجوم بلاها و رقص دردهاست. دردهايى
چنان صاف كه جان را فدايى عشق و پاكى مىسازد. دل محبوبى چنان زلال و پاك است كه هر
گونه حرارت قهر از او بهدور است و حضرت حق تعالى آن دل را با دست نقشپرداز خود، از
رنگ سبز مهر و سايهسار دلآرام وفا پرداخته است:
آتش
قهر از دلم رفته برون
جاى
آن بنشانده حق مهر و وفا
مهرى
كه رنگ عشق ذاتى دارد. دلى كه پرداختهى حق است و تنها به حق رضاست، دلى كه چشم عصمت
غزالان زيباى
صفا
خيره بر اين دشت پربار و بهجتزاست. صاحب اين دل نيز چنان بىدل شده كه شيفتهى دل
حقى خويش است كه مىگويد:
صبغهى
اين عشق ذاتى را مپرس
دل
به لطف و قهر دلبر شد رضا
دلى
كه بىخيال در آغوش مهر حق، آرام خفته و جز وصال خوش نسبت به حق تعالى ندارد و حق تعالى
است كه خيال وصل اوست و او رضاى رضاست؛ آنقدر رضاست كه رضا هم چهرهى هويت از او دارد:
در
بر تو بىخيالى خفته خوش
ذات
تو زد از قدر مُهر قضا
محبوبى
حق تعالى در بند قضا و قدر نيست و حق او را از صقع ذات خويش حكم داده است. حكمى كه
حتى بر قضا و قدر دولت دارد و آن را در سيطره و سطوت پر فروغ خود دارد. او در اين مقام
است كه به حق تعالى دل سپرده و همپيالهى آن است. همپيالهاى كه محبوبى هستى عاريتى
خود را با دست خويش وا مىنهد، ولى اميد را نيز از دست نمىنهد و غليان عشق او وى را
محبوبى مست و آوارهاى بىديار مىسازد. محبوبى كه جز حق تعالى او را سامان نمىبخشد
و مستى كه
مخمورى
ندارد و همواره در عشق است و به شوق نمىكاهد! عشقى كه رنگى ازلى دارد و تا ابد نيز
پايدار است:
دل
به تو دادم، به تو دل شد اسير
از
نواى عشق تو آمد صدا
هستم
از هستى خود يكسر خجل
چون
اميد دل سراپا شد خدا
عاشقم،
ديوانهام، مهجور و مست
دل
به تو مه گشته تنها آشنا
آشنايت
بودم از روز ازل
كى
توانم از تو مه گردم جدا
اين
عشق است كه هستى محبوبى را به حق رسانده و جز با قامت يار معنا نمىيابد و به بىشماره
مىنشيند:
چون
گرفتم جمله هستى را به هيچ
چهرهام
شد هيچ و تو هستىِ ما
او
زبان حق تعالى است. حق تعالى دمى كه مىخواهد براى خويش غزل عشق ساز كند، گوش به ترنمهاى
دل محبوبى مىسپارد. دلى كه نواى آن را پايانى نيست و هر آهنگى را در خود دارد. آهنگى
كه به خلوص نواخته مىشود و نوايى كه صاف و بىپيرايه است و خَش دلآزار غير و ريا
از آن دور است:
اى
نواى هر ترنم جمله تو
كردهاى
جان مرا پر از نوا
خلوت
عالم همه سوداى توست!
رفته
از جان نكو ريب و ريا
دل
دومين غزل چاك بر چاك است. «غنچهى پر چاك» چنان زخمههايى دارد كه نوايى مناسب براى
دستگاه جانسوز «دشتى» است. اين سوز چنان درد آشكارى دارد كه توان پردازش استعاره و
كنايه و اغماضگويى را از دست داده و صريح و روشن با يار غزلپرداز شده است.
اين
غزل از پاكى ازلى دل محبوبى مىگويد:
كردم
از روز ازل پاك اين دل بس پاك را
چاك
دادم تا ابد اين غنچهى پر چاك را
اين
دل وقتى به پهنهى ناسوت قدم مىگذارد، آلوده نمىشود و پاك مىماند، ولى باز مىشود
آن را جلا داد. اين دل هرچند در آغاز بدون آغاز خود، آنگاه كه ميهمان هيمان حق تعالى
است چاك بر چاك و زخمه بر زخمه است، در عرصهى عرصات ناسوت، چنان هيمنهاى از عشق دارد
كه غنچهى پر خون دل را باز پرپر و خونينتر مىسازد:
دل
بريدم از خودى، وارستم از غوغاى دهر
كردم
آخر دور از دل چهرهى غمناك را
اين
دل آنقدر خون مىشود و خون مىشود كه هر گونه خودى، بلكه هر غوغاى ناسوتى، بلكه تمامى
ماجراهاى روزگاران از آن بريده مىگردد و خون و دل از هم شناخته نمىگردد.
چنين
دلى را غم قصههاى ناسوتى نيست از آن جهت كه سمت حقى دارد و بىباك بىباك آمادهى
قربانى خويش است:
غير،
از دل من زدودم تا كه ديدم آشكار
حور
منظر، ماه پيكر، دلبرى چالاك را
بىتمثل
در دل آمد قامت رعناى دوست
در
نگاهم جلوهاش چون ذرّه كرد افلاك را
اين
سَمت است كه قامت رعناى دوست را با تمامى حورسانى آن مىنمايد. سمتى كه به ذهن نمىآيد
و تنها چشم پاك دل سزوار زيارت آن است و هرگونه تلاش ذهنى براى فهم آن، مشغول داشتن
خيال دور شونده است:
چشم
پاكى بايدم تا بينمت بى هر حجاب
كى
سزاوار جمال تو بود ادراك را؟!
كُشته
ذات بىمثال تو نكو را در وجود
كن
فداى روى خود اين بندهى بىباك را
|