پژواک محبوبان
(زبدهی
غزلیات دیوان محبوبی)
اشاره: در این نوشتار، نمونههایی از
غزل محبوبان میآید. این غزلها از «كليات ديوان نكو»
برگزیده شده و سروده آیتالله نکونام (مد ظله العالی) میباشد.
کلیات دیوان نکو تاکنون، به بیش از ۲۲۰۰۰
بیت رسیده و غزلیات آن، بیش از ۱۲۰۰
غزل است. مهمترین ویژگی این کلیات،
آن است که حال و هوای مقربان محبوبی حقتعالی را به صورت محسوس
و تجربی بیان میدارد.
«محبوبان»
عنوان گروهی از اهل معرفت است که سیر آنان به صورت عنایی،
موهوبی و دهشی از ناحیهی حقتعالی
است. در برابر آنان، گروه عمدهی سالکان راه حق و سائران الهی هستند
که «محبان» نام دارند. محبان با تلاش، کوشش و ریاضت، راه وصول به جناب حق را طی
میکنند و سیر آنان از پایین به بالاست. محبوبان چندان
درگیر ریاضت و تلاش نیستند. ویژگی آنان درد، بلا، مکافات
و مصیبت و سیر از بالا به پایین است.
معرفت محبوبان، شناخت هویت ذات را داراست؛ اما آگاهی
محبان، علم است که به صفات الهی وصول مییابد
و وصول ذات در آن نیست. محبوبان، معرفتی را طلب میکنند که همراهی
نبی و امام در آن نیست؛ در حالی که محبان، علمی را میطلبند
که توسط نبی و امام برای آنان حاصل میگردد.
محبان، خداوند را به واسطهی نبی و امام میدانند؛ اما محبوبان، نبی
و امام را به خداوند میشناسند.
تفاوت میان محبوبان و محبان، هم در هویتِ آگاهی
است و هم در مرتبه. این دو فریق، در سلوک و زمینههای فعلی
نیز با هم تفاوت دارند که بیان کامل و تفصیلی آن، مقام
خاص خود را میطلبد.
اما غزلیاتی که در این کتاب میآید،
از عشق محبوبی میگوید که عشق ذات حقتعالی است.
ذات حق عشق است و عشق، ذات حقتعالی است و حقتعالی بر اساس عشق است
که شأن
و جلوهگری دارد. بر این پایه، تمامی ظهورها محبوب و
معشوق الهی هستند؛ همانطور که حق تعالی خود معشوق هر پدیده
و ظهوری است. تمامی عوالم، عالم عشق و لطف است و حتی قهر آن نیز لطف میباشد.
عشقی که پاک است و هدفی جز عشق ندارد؛ چرا که خداوند صفات
زاید بر ذات ندارد. نتیجهی این گزارهی مهم، این
است که خداوند، تنها به سبب عشق پاک است که میآفریند.
عشق پاک، «قرب محبوبى» را رقم میزند؛ قرب و معرفتی
که در پی چیزی نیست. در قرب محبوبی، هر کردهای بدون
طمع انجام میپذیرد؛ کردهای که نه حیث ماهوی دارد،
نه برای
چیزی انجام میشود و نه غایت و غرضی در آن وجود
دارد. حرکت اولیای محبوبی فقط با عشق است. سالکان محبی نیز
تنها با عشق و به تعبیر بهتر، شوریدگی و شوق است که میتوانند
غیر را از دست دهند و به فنا و سپس بقای به حق، وصول یابند.
خداوند، حقیقت عشق است و تمامی پدیدههای
او نیز دلربایند. خدای ظهوری و مظهری و
محب و محبوبی که تمامی پدیدهها را با لطف ریخته و هیچ
پدیدهای را به حال خود رها نکرده است. در ناسوت نیز اگر
استهلاک و اصطکاکی است، بهخاطر لطف جمعی است و افراد کمی
هستند که با اراده و اختیار خود، شقاوت پیدا میکنند. خداوند
بندگان خود را به عشق آفریده است و بهشت انجام آنان است؛
بهطوری که بهشت چنان از بندگان خداوند پر میشود که
عطش و خواستهای برای او نمیماند؛ اما جهنم همیشه گرسنه
است. این مهر خداوند است که تمامی عوالم را فرا گرفته است و
تمامی پدیدهها الطاف الهی هستند که نازل شدهاند. دلها نیز
پر از عشق الهی است، ولی پدیدهها از حال یکدیگر بیخبرند
و حتی حال خود را نیز نمیشناسند. آنان حتی «عشق»
را هم نمیشناسند، و کسی که «عشق» را نمیشناسد، معنای عمیق این گزاره را که
«خداوند، عالم را به عشق ـ آن هم به عشق پاك و بدون جبر و طمع ـ آفريده
است» نمیداند و از فهم آن عاجز است.
انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام
عشق حق تعالی را چشیده بودند و از این رو بود که همواره در پی حق
بودند با آنکه خداوند آنها را بلاپیچ میکرد؛ زیرا مییافتند
که در این بلا، لطف و صفا و عشق نهفته است و این که در عافیت،
چیزی از عشق و صفا نیست!
کسی که با عشق به خداوند قرب مییابد،
توفیق همصحبتی با او را مییابد و قول و غزل و
شعر دارد و حالِ مناجات، خلوت، دعوت، حضور و گفتگوی عاشقانه پیدا میکند.
عاشق میتواند
به مقام صحبت و همکلامی با خداوند ـ یعنی به مقام غزل ـ وصول یابد.
غزل دارای زبانی گنگ است؛ چرا که زبان ویژهی
میان عاشق و معشوق است. غزل زبان عشق است؛ از این رو زبان غزل، بیان ندارد
و معنای آن در بطن عاشقِ غزلپرداز است و اشارههای آن را تنها
معشوق درمییابد. او زبان شعر مییابد و عاشقانههای
خود را با سرشک دیده و آه سینه و سوز جگر، برای معشوق بیان میدارد
و از شوق وصول، لذت حضور یا درد هجر، هنرمندانههایی عارفانه میسراید؛
در حالی که از خداوند به سوی خداوند میرود و از او به او پناه
میبرد.
غزلیات حاضر، غزلِ عشق و معرفتِ محبوبی است.
در کودکی وقتی هنوز شش سال تمام نداشتم، پر از عاطفه و شور بودم و شعر میسرودم.
زمانی که حضرت «محبت» سراسر وجودم را فرا گرفته بود و «معرفت» در تمام
وجودم راه میرفت و «عشق» و «شور» را در خود مجسم میدیدم. زمانی که
نخستین نماز عشق را گزاردم، در دیاری آرام و مُلکی
بادوام، قصد توطّن نمودم و در گوشهای خلوت، عزلت گزیدم
و خود را در معرکهی عشق، آرام و تنها و بریده از دار، دیار،
دیّار و تمامی تعلقات هستی، تنهای تنها یافتم که گویی
کسی و چیزی را ندیده و تیتر و عنوانی از دنیا را به چشم نیافته
و به دل نسپاردهام. یافتم وجود آرام اما ناآرامم هرگز پشت به جانان
نکرده و نخواهد کرد و جان مرا موجب هراسی نخواهد بود و هرگز خوف از طوفان
نداشتهام و نخواهم داشت. آرزویم نیز همیشه
این بوده است که آرام نمیرم و به جای مردن، زندهتر
شوم و به جای عافیت، در بلا باشم و همچون پروانهای پر سوخته
در طواف شمع حق، جانبازی نمایم و ترک ترک
کنم و فعل ترک را به ترک فصل وانهم.
در این فرصت، به نیکی دریافتم که
بهترین دوست، شیرینترین یار و نزدیکترین
رفیق آدمی، تنها حق تعالی است و
بس. هر کس و هر چیز اندازه و مرزی دارد و بیش از اندازهی معین،
با آدمی همراه نیست و همین که ظرف نمود وی پر شد، دیگر
تحمل و صبوری تمام میشود و بهطور ارادی یا
غیر ارادی، آدمی را ترک میکند. تنها خداوند مهربان است
که در هر
صورت و با هر شرایطی، آدمی را میخواهد.
تنها دوستی که سزاوار دوستی است، خداست و او در هنگام لغزش نیز با آدمی
دشمن نمیگردد و در هیچ شرایطی از آدمی دور نمیگردد
و برای همیشه نزدیکترین است.
با توحید، میتوان با خدا جدی بود و با او عشقبازی کرد.
این تنها خداوند است که رفیق آدمی
است. خدای تعالی خود رفیق است و رفیقباز. رفیقی
است که
هیچ گاه آدمی را رها نمیسازد و تنها نمیگذارد
و از زنده و مردهی آدمی جدا نمیگردد. همچنین است محبت اهل صفا، موحدان،
اصفیا، اولیای خدا و مردمانِ راست و درست به افراد
که هرگز زوال نمیپذیرد و حوادث نمیتواند آنان را از هم دور و
جدا گرداند؛ بلکه مشکلات و حوادث، آنها را صیقل میدهد
و بیشتر به هم نزدیک میسازد و عشق و مهر آنان نسبت به یکدیگر را بیشتر
میکند.
به هر روی، عشق، ماجرای «محبوبان» است و حتی
آن را در «محبان» نمیتوان سراغ گرفت. محبان هماره سرگرم زحمت و در غرقاب
ریاضتاند، و این عشق است که در محبوبان است. زجر و سوز و غم برای محبوبان
است که بسیار شیرین است. آنان خدا را به وجد میآورند
و آنقدر از بلاها استقبال میکنند که هر کسی را به تسلیم میکشند؛
طوری که گویی خداوند هم دیگر نمیخواهد
برای آنان بلایی بفرستد. آنان خدا را با عشق به پایین
میکشند.
آنان چنان گرم عشق هستند که همه چیز خود را میدهند
و به خدای خویش وفادار هستند.
عشق محبوبی، در پی خرابی عاشق است و او
را به فنا و تَلاشی میخواند؛ تا آن گاه که خودی در عاشق نماند و وی
قمار عشق را در آن منظر ببازد! عاشق در عشق خود فروریزیِ خویش
را رفته رفته احساس میکند. عشق، میدان ریزش است؛ ریزشی
که سقوط نیست، بلکه ترفیع و بر شدن به عالم قدس
جبروت و بسیار بالاتر از آن، به مقام ذات بدون اسم و رسم است.
عاشق در مقام تعین، غیر از حق چیزی
نمیخواهد و چیزی را نیز بر آن مقدّم نمیداند؛ چون
اوست که اول و آخر است و کسی قبل و یا بعد از آن نیست. قبل یا
بعدی برای حق متصور نیست تا بتوان چیزی
را بر جناب ایشان ترجیح داد و در مقام لاتعین، وصفی نمیماند و
حتی اسم حق نیز خود تعین است و در مقام لا اسمی چنین
عنوانی نیز نمیباشد و «حق» نیز به لحاظ لاتعین بر او
عنوان میشود و این معنای بلند، همان چیزی است که
عاشق محبوبی
در پی آن است.
راه عشق و محبت، راه اصلی سلوک و سیر حقیقی
آدمی است که آدمی را با سه منزل ترک طمع از خلق، از خود و از خداوند، به
سرمنزل وصول میرساند. و البته این محبوبان الهی هستند
که در این سیر، به فنا و بقای ذاتیِ عشق، سیر داده
میشوند.
اساس دین را حب تشکیل میدهد. در دنیا
چیزی جز محبت و عشق، برای انسان حقیقت ندارد.
حقیقت این است که دنیا و ناسوت، جز عشق
آن، تمام خوابی است که به اندک زمانی میگذرد. از دنیا، تنها عشق
به خداوند و پدیدههای اوست که میماند و بس. عاشقی که
بتواند
ناز حق تعالی و بندگان او را به جان بخرد و جان خود
را با صداقت تمام تقدیم دارد. این عاشق واصل به مقام ذات است که جز خدا و پدیدههای
او، دردی ندارد. عاشقی که فنا و تلاشی دارد و
اهل بلا و درد و ولاست و چیزی جز فنا در بساط او نمانده است.
« 1 »
قهر دلبری
نه فقط لطف تو را عین عنایت
دیدهام
|
|
بلکه قهرت را بهجان هم با رضایت دیدهام
|
عاشقم بر لطف و قهرت، هرچه میخواهی
بکن
|
|
ناسپاسیِ تو را یکسر شکایت دیدهام
|
گر رها سازی مرا در چنگ دیو
روزگار
|
|
این عمل را از جناب تو حمایت دیدهام
|
تو بلا را در وِلا ریزی،
وِلا را در بلا
|
|
هرچه میآید ز
تو، بر خود ولایت دیدهام
|
هرچه خواهی قهر کن، از لطف کی
کم میشود؟
|
|
مهر و قهرت را به جانم از درایت دیدهام
|
چون که این جور و جفا از حضرت
احسان توست
|
|
جور تو لطف است و آن را از کفایت دیدهام
|
هر که از فرمان تو سر پیچید،
او بیگانه است
|
|
در جهان زین ناسپاسان، بینهایت دیدهام
|
من ز تو آسودهخاطر بودم و فارغ ز خویش
|
|
عشق تو گلچهره را همواره
غایت دیدهام
|
هرچه بر ما ظاهر است، آیینهی
رخسار توست
|
|
هرچه را که دیدهام، محض ارادت دیدهام
|
مهر تو دل میبرد، زین رو نکو
رفته ز خویش
عاشقی را در دل خود از سعادت دیدهام
« 2 »
حُسن جهان
بوده عالم سربهسر لطف و درستی و
صفا
|
|
رحم و انصاف و مروّت، خیر و خوبی و رضا
|
این نظام احسن و آن حُسن روحافزای
خَلق
|
|
جلوهای هست از جمال دلبر دیر آشنا
|
در دو عالم هرچه باشدخودسراسرحسنتوست
|
|
شد ظهور تو به عالم، چهره چهره از بقا
|
آنچه در ذهن بشر آیینهی
هستینماست
|
|
چهرهای شد از جمال باصفایی بیریا
|
هر خیال باطل و شکل کج و رنگ سیاه
|
|
سایهی حکم تو باشد در قدر یا در قضا
|
چهرهی بس صاف عالم بودهدیداریزعشق
|
|
تا نماید عارف و عامی، به حکمش اقتدا
|
رونق و نظم جهان و عدل و دین
باشد از او
|
|
کرده ابلیس پلید خیره را درگیر
ما
|
حق بدانستی که ابلیس این
چنین غوغا کند
|
|
شد حساب و پرسش عقبای او کاری بهجا
|
گرنمیبودآنقَسَم،عفوت به هر کس
میرسید
|
|
لیک با دوزخ چه میکردی و چه میشد
جفا؟
|
عدل تو خوش میکند یکسر
مدارا با ظهور
|
|
تا شود هر دم درستی و کجی از هم جدا
|
ناز حسنش را تو دیدی، تیر
مژگانش ببین
|
|
حسن خار و گل چه زیبا خو گرفته با نوا!
|
حسنعالمراتوگربینی، همه
عشق و صفاست
|
|
عصمت حق در دو عالم کرده غوغاها به پا
|
ذره ذره لطفِ چینِ گیسوانش
جاری است
کی نکو شکرش
توانی، یا کنی حقش ادا؟
« 3 »
قسمت ما و شما
آنچه دنیا دارد از تو، جام می
از آنِ ما
|
|
شور و شر از بهر ما و عافیت بهر شما
|
نام و عنوان از تو باشد، خال مهرویان
ز ما
|
|
مال و مکنت ز آن تو، از آنِ ما فقر و فنا
|
رونق دنیا ز تو، زیبارخان
از آنِ ما
|
|
زلف پرچین زآن ما، ارزانیات باشد قبا
|
هر خسی شد یار تو، از بهر
ما حق یاور است
|
|
این جهان سهم تو باشد، سهم ما باشد لقا
|
قیل و قال مدرسه از تو بود، معنا
ز ما
|
|
جنت و حور از تو، ما را دلبر دردآشنا
|
ما گذشتیم از همه، جز آن رخ بیچون
و چند
|
|
بهر تو هر چون و چندی، بهر ما عشق و صفا
|
ما کمین بر دل نماییم،
تو کمین بر این و آن
|
|
ما بگیریم دل به دم، تو هم بزن بانگ و صلا
|
ما رها سازیم ثمن، در نزد تو
باشد سمین
|
|
سهم ما دل باشد و از آنِ تو باشد هوا
|
بهر ما یاد حق و تو کن فراموش آن
عزیز
|
|
ما رضا سازیم دل، تو کن جدا دل از رضا
|
لوح حق باشد دل ما، محو و حرمانش تو
باش
|
|
بر تو باشد هر قدر، بر ما بود یکسر قضا
|
بهر تو جنگ و ستیز و سهم ما باشد
سکوت
|
|
ما مطیع حق شدیم، بر حق تو میگویی
چرا!
|
خادمان درگه از تو، رقص مهرویان
ز ما
|
|
بهر تو شد کاخ و قصر و سهم ما ارض و سما
|
لشکر و فرمان همه از تو، ما تسلیم
حق
|
|
از تو باشد تاج و تخت و سهم ما هم بوریا
|
سهم ما خورشید و سهم تو بود آن
چلچراغ
|
|
میدرخشد همچنان در هر زمان و هر کجا
|
تو برو با اغنیا و اهل دنیا
را طلب
شد فقیران را نکو
همدم، به صد نوش و نوا
« 4 »
چهرهی عشق
دلبر سادهی من! زنده کن این
جانِ مرا
|
|
با حضورت بِنَما تازه، تو پنهان مرا
|
جلوه کن تا که شود زنده همه چهرهی
عشق
|
|
چهره بگشا و بیفزا همه ایمان مرا
|
دیده، خواهانِ نهان است و عیانِ
تو همی
|
|
کرده مشکل گُل رخسار تو، آسانِ مرا
|
دیده بر غیر ندارم چو تو
را میبینم
|
|
بُردهای نیک به یغما سر و سامان مرا
|
من نگویم که منم یا که تویی
زین دو برون
|
|
کی جدا میکنی از چهره تو عنوان مرا؟
|
بیخبر گشتهام از همهمهی
دور وجود
|
|
تا که سرشار کنی حشمت و هیمانِ مرا
|
دلبرا، شُهره نیام گرچه سرِ
دارْ منم
|
|
همه دیّاری و دیدی دل حیران
مرا؟
|
دیدهام آنچه که میدانم
و میگویم بیش
|
|
مصلحت خواندم و خواندی همه قرآن مرا
|
آفرین بر تو و بر غبغب نوباوهی
تو
|
|
با که گویم که شکستی درِ زندان مرا
|
هجر تو بهر نکو
از پی دیدار تو شد
بگذر از غیب و سر آور غم دوران مرا
« 5 »
هنگامهی حق
کار با نصرت حق است، نه با کوشش ما
|
|
گرمی از دولت یار است، نه از جوشش ما
|
جنت و دوزخِ فردا تو چه دانی که
چه هست!
|
|
کاین دو، هنگامهی حق است، نه از رویش
ما
|
جملهی مُلک و مکان گشته کلامی
ز آن ماه
|
|
شد بیان جمله از او، نیست خود از گویش
ما
|
حق بود سربه سرِ عالم و آدم ای
دوست
|
|
گرچه گردیده به ظاهر همه در پوشش ما
|
جان من هست سراسر تعب و درد، نکو!
او نمیسوزد و باشد همه خود سوزش ما
« 6 »
وصال یار
نخواهم ناز و نعمت را به خود در این
جهان امشب
|
|
کهشد این دل، گرفتار رخِ آن بی نشان امشب
|
نمیخواهم که دیگر بار، روی
ماه را بینم
|
|
کهشد ماه دلانگیزم همه مُلک و مکانامشب
|
نمیخواهد دلم امشب خمار چشم مهرویان
|
|
که چشم مست و مخمورت گرفت از من امان امشب
|
کنار نغمهی بلبل چه سازم عشوهی
گل را؟
|
|
که شد طوطیِ طبعم از
وصال تو جوان امشب
|
نمیجویم، نمیپویم،
نمیگویم کنون از مِی
|
|
کجا وا میکند مِی عقدهای از نای
جان امشب؟!
|
درون من بسی سوز است و ساز و
صبغهی حیرت
|
|
صلابت کی سزا باشد مَها با عاشقان امشب؟
|
تن از هجر تو رنجور و توان از بار غم،
نالان
|
|
الهی بخت برگردد از این دور جهان امشب
|
رها گشتم چو از غیر تو، در خلوت
شدم تنها
|
|
به امید وصال تو دلم رفت از میان امشب
|
بیا اکنون تو ای دلبر،
کنار عاشقت بنشین
|
|
بزن با نغمهی سازت به تار گیسوان امشب
|
بزد عشقت به جان آتش، به دل بس شور
برپا شد
|
|
مَلَکازاینهوای دل، شدهخود نوحهخوانامشب
|
بزن در «شورِ شهناز» و بِبَر این
غم تو در «دشتى»
|
|
به ضرب «زابلى» برگیر و بشکن این کمان امشب
|
بگردان پردهی سازت، بزن در گام
«افشارى»
که با سوزت بسوزانی نکو
را ناگهان امشب
« 7 »
ناوک ابرو
هرچه صورت هست در عالم، سراسر روی
توست
|
|
سیـرت و پنهانی هر چهره، خُلق و خوی
توست
|
هرکجا روی آورم، روی تو آید
در نظر
|
|
هرچه میبینم، همه از ناوک ابروی توست
|
هر دو عالم نزد ما خال و خط روی
تو است
|
|
موی من یک سلسله از طرهی گیسوی
توست
|
از زنخدانت گریزد هر که بیرونی
بود
|
|
آن که بیرونی
بود، آشفته از آن موی توست
|
هر دمی در هر نفس فریادم
از دست تو بود
|
|
شد جگر پرخون و خونش از لب دلجوی توست
|
غم خورم تا سوز دل بر تارک ماتم زنم
|
|
غمچه باشد تا مشامم پر ز عطر و بوی توست؟!
|
فاش میگویم که تو ذاتی
و باقی جلوهاند
|
|
گرچهمستوری، عیانی، «هاى» هر
دل«هوى»توست
|
چهره چهره، ذره ذره، عالم از خُرد و
کلان
|
|
حُسنی از روی تو و آن صنعت بازوی توست
|
من کیام؟ دلدادهای،
آوارهای بیهر نشان
|
|
عاشق بیپا و سر، گمگشتهای در کوی
توست
|
آرزوی کوی تو کرده نکو
را دربهدر
خسته باشد تن، ولی جان دم بهدم همسوی توست
« 8 »
ازل تا ابد
روزگاری است جهان در کف نامردان
است
|
|
فکر آنان جدل و دشمنی و طغیان است
|
حامی ظلم و فساد و ستم و بغض و عناد
|
|
مردهای دل زده از عاطفه و ایمان است
|
بندهی زور و زر و ریب و ریا
و تزویر
|
|
ترک «حق» کرده و همواره پی کفران است
|
آدم آن بوده که شد سرور خلق عالم
|
|
از سرِ فتنهی شیطان
همه دم نالان است
|
هر کجا مینگرم نیست کسی
طالب «حق»
|
|
گرچه خیری نبرد هر که پی شیطان
است!
|
شد اسیرِ سِمَت و نام و نشانی
همگون
|
|
جان هر یک، هوسی دارد و در زندان است
|
بگذر از غیر و بیا عاشق
دلدارت باش
|
|
عاشقِ آن که جهان جمله از او حیران است
|
ازلی باش و گذر کن ز سر خوف و
خطر
|
|
ابدی باش و بزن باده، که بیحرمان است
|
عاقلی گر که گران است تو آن وا
بگذار
|
|
بادهی ناب ازل گیر که بس ارزان است
|
ای نکو،
نکته همان به که تو افشا نکنی!
ورنه از سینه بر آوردنِ غم آسان است
« 9 »
زیباصنم
ساحت قدس تو را هر لحظه دیدن،
کار نیست
|
|
چهرهی ماه تو را در دیدهام انکار نیست
|
مستم از دیدار رخسار تو ای
زیبا صنم
|
|
گل ز لبهای تو چیدن، در بر ما عار نیست
|
دل بریدن از دو عالم نیست
مشکل هیچ گاه
|
|
کمترین کار است، امّا در خور دلدار نیست
|
دل بریدن از همه دار و ندار خویشتن
|
|
هست آسان، چون که عاشق
کاسب بازار نیست
|
نقش خود پیراستم، چون دادی
آوای فنا
|
|
در پناه آن خمِ ابرو، فنا دشوار نیست
|
سر کشیدم، خوش بریدم دل ز
اغیارِ حسود
|
|
جان عاشق هیچگه آزرده از اغیار نیست
|
سرمهی چشمانتظاری میکشم
بر دیده؛ چون
|
|
نزد تو کاری برایم بهتر از دیدار نیست
|
در ره عشق تو سر دادن، نه کاری
مشکل است
|
|
باختم دل را، که سر شایستهی این دار نیست
|
او به من دل داده و خود گشتهام از دل
رها
|
|
شِکوهای گر دارد این دل با تو، از آثار نیست
|
ای نکو
بس کن غزل، رو کن بر آن زیبا صنم
کام عشق از بادهی قول و غزل، پربار نیست
« 10 »
عشق و صفا
چون ذات تو را وحدت مستانه تمام است
|
|
سرّ ازلی در دل هر ذره مُقام است
|
ذرات جهان هست ز اوصاف جمالت
|
|
سرتاسر هستی به برت نقش قیام است
|
هر ذره که میلش به سراپردهی
«كُن» شد
|
|
در چهرهی هستی به تماشای مدام است
|
این سلسلهی عالم هستی
که هویداست
|
|
یک طُرهی گیسوی
همان دلبر رام است
|
با چشم خدایی بنگر بر همه
هستی
|
|
زنهار نیابی خللی، ورنه که دام است!
|
گفتم که سوی اللَّه بُوَدم جام
پر از می
|
|
بیپرده بزن باده که ایّام به کام است!
|
بالاتر از آن با تو بگویم اگر
اهلی:
|
|
کاین بود و نُمودِ همه ذرات، کلام است
|
دستت چو رسد یکسره بر زلف پریشان
|
|
هرگز مده از دست، که خود عین
مرام است!
|
مقصود «حق» از هستی ما عشق و صفا
بود
|
|
مِی نوش اگر عقل تو ناپخته و خام است
|
هر کس به جهان مانْد، بگو عافیتش
باد!
ساقی بده می، چون که نکو کُشتهی
جام است
« 11 »
دیار بینام و نشان
عاشقم بر آن دیاری که برایش
نام نیست
|
|
فارغم از ننگ و نامی که در آن آرام نیست
|
در هوای دلبری هستم که دوری
میکند
|
|
عاشقم بر دلبری که در بَرِ من رام نیست
|
عاشقم بر حضرت بی مثل و مانند
«وجود»
|
|
مستم از غوغای آن می، که به دیگر جام
نیست
|
دلبهبند زلف مشکینات چه سخت
افتادهمست
|
|
جز کمند زلف تو دل را کمند
و دام نیست
|
شد سرشتم از سرشت آسمانیِ تو
دوست
|
|
پخته شد دل با شراب ناب و دیگر خام نیست
|
دل بهسوی تو شتابان میدود
هر لحظه پیش
|
|
گرچه در ظاهر ندارم حرف و، حرف از گام نیست
|
دل پرید از عالم ناسوت و نزد
دوست رفت
|
|
چون برای دل، غمی از ارتفاع و بام نیست
|
من شدم مهمان درگاه عزیزی
بینظیر
|
|
که در آن درگاه، جایی از برای عام نیست
|
غیر کاف و نون، در آن محفل الفبایی
نبود
|
|
در چنانمحفل،خبر از «فا» و «عين» و «لام»نیست
|
حقپرستم، حق منم با هم به هم بی
هم؛ ولی
|
|
غیر تو با من کسی خویش و تبار و مام نیست
|
دلبرا، آن طفل بازیگوش در عشقت
منم
|
|
که دلم جز با تو دلبر، راحت و آرام نیست
|
اهل عشقم، مست حقم، ناخوشم از روزگار
چون که در کار نکو
صبح و غروب و شام نیست
« 12 »
سیمای تو
خوش جهانی است جهان با رخ زیبای
تو دوست
|
|
خوش بیانی است سخن از لب رعنای تو
دوست
|
عشق تو زد به جهان نغمهی
عبداللهی
|
|
چونکههستیهمه وصفی است از آوایتودوست
|
عاشقم بر دو جهانِ تو چه زیبا و
چه زشت
|
|
چوندوعالم،همهنقشی است ز سیمای
تودوست
|
مژدگانی تو بر من همه جا هرچه که
هست
|
|
نیست جز مرحمتی
از یدِ بیضای تو دوست
|
دورم از هرچه که بود و همهی
هرچه که هست
|
|
کورم از غیر و، دو چشمم شده بینای تو
دوست
|
دل بریدم ز همه عالم و آدم یکسر
|
|
از تو بر من چه رسد؟ غیر تسلاّی تو دوست
|
گوشهی جمجمهی دهر، سرای
من نیست
|
|
شد سرایم همه دم، سِرّ هویدای تو دوست
|
سوخت پروانه صفت، بال و پرم در ره عشق
|
|
تا رسیدم به سراپردهی پیدای تو
دوست
|
زندگانی منِ لوده شد از دیرْ
خراب
|
|
من خراباتیام و غرق تماشای تو دوست
|
ساقی از بادهی هستی،
قدحم را پر کرد
|
|
سربه سر زنده شدم، از می و مینای تو
دوست
|
نعرهای سخت کشیدم که شکست
این قالب
|
|
تا که دیدم قد طور و رخ سینای تو دوست
|
رقص تو چرخ ظهوری است که عالم
دارد
|
|
رقص من هست چه خوش از قد و بالایتودوست
|
شد نکو
کشتهی آن شیوهی چشم مستت
ناگهان دید چه خوش نرگس شهلای تو دوست
« 13 »
سکّهی عشق
حضرت حق به دلم، رونق بیپایان
داد
|
|
در شبی نیک، مرا همهمهی عرفان داد
|
دولت دوست که زد بر دل من سکهی
عشق
|
|
بیخبر از دو جهان، نعمت غم ارزان داد
|
بیخبر شد دلم از وسوسهی
جنت و نار
|
|
ساقیِ عشق، به لب جام میام آسان داد
|
من و مستی،من و می، رفتهز
سر هوش وحواس
|
|
حق به جانم دم خوش، بیخبر
از رندان داد
|
از ازل در بر ذاتش چو زدم خیمهی
عشق
|
|
جبرئیل آمد و بر دل، غزل قرآن داد
|
کی نکو
در بر کس، گفتهسخن از محبوب؟
او به من علم و هنر از نَفسِ رحمان داد
« 14 »
چاک دامن
فیض ازلی، شامل حال همگان
شد
|
|
مشتاق جمال ابدی، هر دو جهان شد
|
هر ذرّه روان سوی سراپردهی
غیب است
|
|
بیچهره پدید آمد و با چهره نهان شد
|
دل رقصد و پیچد به سراپای
وجودت
|
|
هر ذره ز عشق رخ تو رقصکنان شد
|
تا دامن پیراهن خود را بزدی
چاک!
|
|
گفتند گمان قامت آن یار
عیان شد
|
تا گشت دلم در بر آن دامنِ پر چاک
|
|
با زخمه برون گشت تن و روح، روان شد
|
تا در بر تو دلبر صد چهره نشستم
|
|
لب بر لبودل بر دل و صد دیده به جان شد
|
آنکس که دلش زخمه نخورد از تو، بگو کیست؟
|
|
هجر رخ تو سوز دل خرد و کلان شد
|
باز آ بگشا چشم که تا لطف تو بینم
|
|
لطفی که از آن خوش،
دل هر پیر و جوان شد
|
ای چهرهگشای همه اسرار دل
و جان!
|
|
بگذر ز سر عشوه که دل غرق فغان شد
|
دل، عاشق و دیوانهی آن چهرهی
شاد است
کم گو! که نکو بی
خبر از نام و نشان شد
« 15 »
حّب علی علیهالسلام
در دل من ز ازل حب «على» علیهالسلام
پیدا شد
|
|
همچو من هر که نشد، مرده دل و اغوا شد!
|
هرکه را حب «على» شد، چه غم از دوزخ و
نار؟
|
|
شیعه با حب «على» علیهالسلام
این همه بیپروا شد
|
بوده در اصل، پلید آن که ندارد
مهرش
|
|
دشمن شیر خدا، در دو جهان رسوا شد
|
او بود سرّ وجود و همه عالم از اوست
|
|
هردو عالم ز سر نطق «على» علیهالسلام
گویا شد
|
حسن او لطف و صفا گشت و عیان شد
به همهجا
|
|
از سر عدل «على» در دو جهان غوغا شد
|
فیض کامل بود او، مطلقِ اکوان
وجود
|
|
دیدهی هر دو جهان از نظرش بینا شد
|
عالم و آدم و جن و پری و ملک و
مکان
|
|
خود به یُمن قدم حضرت او برپا شد
|
همهی ملک ظهور و خط سیر
ازلی
|
|
اوست در عالم و آدم، دمِ «أو أدنى» شد
|
به «على» علیهالسلام
زندهام و زنده از او عالم عشق
|
|
در دلم دم همه دم، از دم او پیدا شد
|
چهرهی اسم و صفت بوده بهحق عین«على»
علیهالسلام
|
|
ظاهر و مَظهر «حق» گشت و به «حق» پویا شد
|
همه اوصاف خداوندِ وجود است «على» علیهالسلام
|
|
مظهر «حق» همه دم، در دو جهان یکجا شد
|
من که باشم که کنم مدح خداوند ظهور؟
|
|
مدح او میکند آن کس که به «حق» دانا شد
|
عاشقم بر تو و بر آنکه شده عاشق تو
|
|
تو دل و دینی و این هر دو، ز تو خوانا
شد
|
شد نکو
چاکر آن کس که شده چاکر تو
از سر عشق تو، دل در همگان شیدا شد
« 16 »
دم مینا
جان و دلم آشفتهی غوغای
تو باشد
|
|
چشمم به جهان، یکسره بینای تو باشد
|
دل در هوس روی تو آشفته و مست
است
|
|
جان در پی رخسارهی زیبای تو
باشد
|
پنهانی و پیداییِ
تو کرده اسیرم
|
|
این دل پی پنهانی و پیدای
تو باشد
|
در اوج و حضیض از دم صهبای
تو مستم
|
|
هر دم دل من غرق تمنّای
تو باشد
|
صاحبنظران! کار من از همهمه بگذشت
|
|
دل رفته ز جان، جان همه شیدای تو باشد
|
مستم ز می ناب و ندارم خبر از خویش
|
|
دل در همه دم کشتهی پروای تو باشد
|
ما را نه غم طور و نه دل در پی
موساست
|
|
زیرا که دلم سینهی سینای
تو باشد
|
این دل نهراسد ز سراپردهی
وحدت
|
|
زیرا که دل افتاده ز بالای تو باشد
|
فارغ شدهام از غم هر بود و نبودی
|
|
حالا که در این دل، دم مینای تو باشد
|
آزرده نکو
گرچه شد از دور زمانه
لیکن همه جا در پی سودای تو باشد
« 17 »
رخ آن حور
هرگز اندر دل من جز رخ آن حور نبود
|
|
دلبری در دل من بود که در طور نبود
|
خیز و با میل و رضا کُشتن
من ساز نما
|
|
زخمهی چشم تو در گوشهی ماهور نبود
|
آسمان در قفس سینهی من
گشت نهان
|
|
لحظهای رنج و محن از دل من دور نبود
|
سالها شد که کسی راه نبرده است
به دوست
|
|
این هنر گرچه که از
غیر تو میسور نبود!
|
ظلمات است تو را دهر، صفا در دل توست
|
|
دم مزن ز عْشق و صفا، گر که تو را نور نبود
|
از سر عشق تو جانا به ظهور آمدهام!
|
|
من به میل آمدهام، آمدنم زور نبود
|
من ز «حق» آمدم و وصل به «حق» گردیدم
|
|
پسِ وصلش به جهان جایگهم گور نبود
|
گور و کافور و حنوط و کفنم نیست
نیاز
|
|
که مرا تن ز پسِ مرگ، بهجز نور نبود
|
روح من هست بلند و شده صافی ز
ازل
|
|
پیش از این، صحبتی از بیکفن و
عور نبود
|
نه مرا خاک و تن و جور و جفایی
باشد
|
|
«حق»
به دل کرده مُقام و خبر از مور نبود
|
شد نکو
شعشعهی نور ظهوری در خاک
در جهان جز من و او، ناظر و منظور نبود
« 18 »
پیچ و خمها
هرچه تقدیرم شد از سوی تو
شد
|
|
پیچ و خمهایم ز گیسوی تو شد
|
چون تویی ظاهر به شکل این
و آن
|
|
چشمهساران، جاری از جوی تو شد
|
تند و تیزیهای
چوگان را مگو
|
|
هرچه در میدان شد از گوی تو شد
|
خنجر حُسن تو این دل، پاره کرد
|
|
تیزی خنجر از
ابروی تو شد
|
هرچه باشد در قدر یا در قضا
|
|
سر به سر، جمله خود از خوی تو شد
|
من ندارم از کسی در دل هراس
|
|
ترس من از دست و بازوی تو شد
|
هر کس آمد جانب ما یا گریخت
|
|
رفت و آمدها به نیروی تو شد
|
استقامتهای دل اندر نهان
|
|
خود نشان از دیدن روی
تو شد
|
بازیِ میدانیِ اندیشهام
|
|
از حکایات سرِ کوی تو شد
|
رونق بازار شوق و عشق من
|
|
خود ز لطف و حسن دلجوی تو شد
|
گر گذشتم از خم و پیچ وجود
|
|
یکسر از رنگ سیهموی تو شد
|
گر غم فریاد من دل میبرد
|
|
این همه از «هاى» و از «هوى» تو شد
|
گر بود این جان من جمعی ز
ضد
|
|
اسم و وصف هر دو، پهلوی تو شد
|
گر نکو
را کُشته حُسن دلبران
حُسنشان از ذات نیکوی تو شد
« 19 »
مولا علی علیهالسلام
گر تو از اهل ولایی، با کجی
بیگانه باش
|
|
دل بشوی از آب و نان و عاشق و دیوانه باش
|
دل بده در راه حق و سر بنه بر آستان
|
|
در ره عشق رخ آن مه، بیا جانانه باش
|
تا نپیچی سر ز دنیا،
صاحب سِرّ کی شوی؟
|
|
جای عُزلت، خود بیا مست می و میخانه
باش
|
کن صفا با خلق و از پیرایه
بگذر بی امان
|
|
«حق»پرستو«حق»طلب،درراه«حق»یکدانهباش!
|
دل به دست آوردهای، مشکن دلِ
خرد و کلان
|
|
شمع جمع مردم دلخسته را پروانه باش
|
خودپرستی را رها کن، وز طمع بیرون
بیا
|
|
با تفقد بر فقیران، عاقل و فرزانه باش
|
بگذر از ریب و ریا و ظلم و
جور بیامان
|
|
از جفا بگذر، ستم منما، به «حق» مردانه باش
|
هم برای مستمندان باش دریای
امید
|
|
هم برای بینوایان
فکر آب و دانه باش
|
بگذر از دنیای فانی،
عشق حق را پیشه کن
|
|
پیش عشاق حقیقت، صاحب پیمانه باش
|
میرود عمر و نمانی، رو به
حال خود نگر
|
|
تابع «حق» شو، برون از فکر خوان و خانه باش
|
رفته از دنیا فراوان مردم خوب و
پلید
|
|
میروی سوی «حق» آخر، کم پی
افسانه باش
|
هستامید نکو
بر لطف مولایش «على» علیهالسلام
گویدم هر دم بیا دردیکش و دردانه باش
« 20 »
هزار پردهی عشّاق
گفتم کنار آب روان با وجود خویش
|
|
وای از دمی تو را، که حساب آیدت به پیش!
|
هر لحظهای که بگذرد از تو جهان
و جان
|
|
یک دم فنا شویّ و نبینی تو عمر
خویش!
|
دیروز رفته است و ز فردا تو بیخبر
|
|
امروز هم که نیست، امیدی به لحظهایش
|
ای دل بنوش جام صفا، دمبه دم ز
عشق
|
|
تا نیش درد و غم ننشیند
به قلب ریش
|
اشکم شراب و باده دل و نایِ جان،
سبو
|
|
آهم رباب و سینهی مجروح، پر ز نیش
|
خوش رو بهسویعیش و طرب،
سینه ساز چاک
|
|
تا باز هم ز جان بزنی قید دین و کیش
|
باغی و نغمهای و دف و چنگ
و زلف یار!
|
|
چرخی به جام و رقص و نظر، بر رخ پریش
|
عشرت همین که زلف به چنگ آوری
مدام
|
|
هم در هزار پردهی عشاق، هرچه بیش!
|
ما خود کجا و دولت فانی روزگار
|
|
فارغ ز اهل ظاهر و اسبیل و هرچه ریش
|
از او بجو نکو
همه دم، عزت و شرف
دارد زیان برای تو دنیای گرگ و میش
« 21 »
رقص عشق
شور عشقی به جهان، دلبر مهرویانی
|
|
رهبر کشور جان، قبلهگه ایمانی
|
همنشین مَلَک و همسخن رب جلیل
|
|
«لن
ترانى» ز تو آید، به حقیقت آنی!
|
درس «حق» مکتبت، ای بازگشای
رخ «هو»!
|
|
در برت رقصکنان، هر دو جهان قربانی
|
عاشق روی مهت آمده ذرّات وجود
|
|
غنچه از مهر تو بشکفته به
هر بستانی
|
از سر عشق تو گردیده دو عالم پیدا
|
|
فارغ از چهرهای و چهرهی بیپایانی
|
دلبرا، با دم تو «حق» سر غوغا دارد!
|
|
جمله هستی ز تو و در تو، جهان شد فانی
|
شور و شوقی به دل بیهوس
خلوتیان
|
|
که شفاخانهی هر دردی و هم درمانی
|
مشکل از لطف تو آسان شود، ای بیهمتا!
|
|
جلوهی خوف و رجایِ همه اِنس و جانی
|
بر زبان کی سزد آخر که بیارم
نامت؟
|
|
چون بهجز نام تو کس نیست سزا، عنوانی
|
ای نکو!
بود و نبود دو جهان جمله از اوست!
خوبی هر دو جهان، جان منی، جانانی
« 22 »
خراب سَر و سِرّ
آن قدر گفتهام از تو، که شدی در
یادم
|
|
بردی اغیار زِ یادم، که به تو دلشادم
|
سربه سر، دل هوس وصل تو دارد هر دم
|
|
در پی وصل تو این دیده به ره بنهادم
|
مست و مجنون توام بی سر و پا در
عشقت
|
|
تا گرفتار توام، از دو جهان آزادم!
|
عاشق و بیدل و سرگشته و
سرگردانم
|
|
برتر از خسرو و شیرین
و دگر فرهادم
|
میکشم از دل و جان، نعرهی
جانسوزی سرد
|
|
تا دمی هست، ببین وسعت این فریادم
|
من به دنبال تو از عیش به یغما
رفتم
|
|
شور و شَر در دلم و دلزده از بیدادم
|
عشقمنعشقتو،وعشقتو خود عشق من است
|
|
عشق تو دل شد و دل، گشته به جان بنیادم
|
من به عشق آمدهام، میروم آخِر
پی عشق
|
|
چون که از عشقِ تو آزادهی مادرزادم
|
دورماز هرچه که شد، میروم از
هرچه که هست
|
|
چون ز عشق تو من از هر دو جهان افتادم
|
درس من درس تو و مکتب من آزادی
است
|
|
پیر من! مرشد من! منجی من! استادم!
|
عشق تو کرده نکو
را چو خراب سَر و سِرّ
چه درستی؟! که من از اهل خرابآبادم
« 23 »
نرگس مست
جانم شده غرق «هو»، «هو» تازه کند جان
را
|
|
دور از همه بیش و کم، دل خیمه زده بالا
|
دام همه عالم شد یک گوشهی
چشم تو
|
|
ای چشم پر از فتنه، آدم ز تو شد اغوا
|
ای دلبر سیمینبر، ای
نرگس بیپروا
|
|
منسرخوشم از رویات، آن روی خوش و زیبا
|
ساییده وجود تو بس روح و
روانم را
|
|
در جان و دلِ ذرّه، پنهان شدی و پیدا
|
ای روح همه عالم، تو آدمی
و خاتم
|
|
فارغ ز همه جانم، جان را تو ببین تنها
|
در کوچه و در برزن، غیر از تو ندیدم
من
|
|
با ناله و با شیون، دل از تو شده شیدا
|
آن خال رخات جانا، برده تب و تابم را
|
|
کی تاب و توان مانده ز آن قامت بس والا؟
|
دل، مست ومنم رسوا، فارغ شدم از غوغا
|
|
هم غیبم و هم پیدا، محو مه بیهمتا
|
مستوری و مستورم، مستی تو
و منمستم
|
|
آشفته و مهجورم، با این سر پر غوغا
|
آن هاتف ربانی، در دولت پنهانی
بس نغمه زند آنی، در جان نکو
یکجا
« 24 »
علی علیهالسلام دین و علی علیهالسلام قرآن
مراجانانبود یزدان، علی
جان است و جان جانان
|
|
علی علیهالسلام
باشد مرا پیمان، به حق حضرت جانان
|
علی روح و حیات من، علی
راه نجات من
|
|
علی رمز ثبات من، علی دین و علی
قرآن
|
چهخوفازحشروفردایم،چهوحشتزآنکهتنهایم
|
|
که او گردیده مولایم، فقط او را شَوَم قربان
|
برای «حق» شده عنوان، اگر ظاهر،
اگر پنهان
|
|
اسیر حب او شیطان،
برش جان میدهد ارزان
|
دلم دارد هوای تو، دو چشمم جای
پای تو
|
|
سر و جانم فدای تو، تویی در جان و دل
مهمان
|
توییمولا، منم بنده، دلم
از عشقت آکنده
|
|
پس از مردن شوم زنده، علیگویان، علیجویان
|
علی سوز و علی آهم، علی
خورشید و او ماهم
|
|
علی شد جان آگاهم، علی دل را سر و سامان
|
علی نطقِ خدا «هو حق»، علی
درسِ وفا«هوحق»
|
|
علی دردآشنا «هو
حق»، علی شد بر همه برهان
|
علی از حق رضا شد هو، رضای
مرتضی شد هو
|
|
از او عالم بهپا شد «هو»، شدمبر ذات او حیران
|
کجا شد جان پاک او، کجا شد ذات یکسر
«هو»
کجا شد ظاهر و پنهان، نکو
از غم شده گریان
« 25 »
ظاهر و پنهان
درونم پر ز شور است و دل آکنده شد از ایمان
|
|
مرام من شده قرآن و عترت، از صمیم جان
|
قرارمعشقپیغمبر صلیاللهعلیهوآله
شد و فرمودهی خالق
|
|
که«حق»ازجانبخودبستهبا جان و دلم پیمان
|
بهدنیاوبهعقباوبههرنقشی
که در این دو است
|
|
همیشه باورم باشد که بر هر دو بود بُرهان
|
ز قبرودوزخ و جنّت،صراطوپیچ و
خمهایش
|
|
بود باور مرا یکسر
به آنچه هست در قرآن
|
شدهدین«على»دینم،که عشقش
هستآیینم
|
|
ز مهرشمستتمکینم،چهدرظاهر،چهدرپنهان
|
شده اقرارم اقرارش، همه کارم شده کارش
|
|
بهدور از او چسان باشم،کهدورازاوستهرنقصان
|
بگردم من به قربانش که حشرم گشته
عنوانش
|
|
بهشتم روی تابانش، علی عشق و علی
عرفان
|
علی عهد و علی پیمان،
علی دین و علی قرآن
|
|
علی مشکل، علی
آسان، علی آغاز و هم پایان
|
سؤال و پاسخ من او، حساب من حساب او
|
|
به هر موقف به هر میدان، شده مشکل از او آسان
|
نکو تن،
او بود روحش، من اینسو،اوشدآنسویش
دو عالم بوده خود رویاش، کنم جانم بر او قربان
« 26 »
آه آتشین
ای نرگس نازآفرین! لطف تو
شد با ما قرین
|
|
ای از همه تو برترین، از تو بود هر مهر و کین
|
آه ای نگار نازنین! بازآ و
این حیرت ببین
|
|
ما را تو کفری و تو دین، هم خاتمی و
هم نگین
|
نازآفرینی ای مَهین،
عالم ز تو گشته چنین
|
|
از تو چه گوید این غمین، زیبا
جمالِ مهجبین؟!
|
مهرت مرا کرده غمین، زلفت نموده
دل حزین
|
|
تیرم زند مژگان چنین،
چشمت مدام اندر کمین
|
خال رخات غوغای من، نوش لبت رؤیای
من
|
|
عقبایی و دنیای من، حرفم بود یکسر
همین!
|
من عاشق روی توام، آشفتهی
موی توام
|
|
مفتون ابروی توام، هستی مرا آیین
و دین
|
غرق تماشای توام، شیدای
آوای توام
|
|
یکسر تمنای توام، در آسمان و در زمین
|
در راه و بیراه توام، با گاه و
بیگاه توام
|
|
پیوسته همراه توام،
با من تو هستی همنشین
|
ای جانِ جانآگاهِ من، ای
دلبر دلخواه من!
|
|
ای مهر من، ای ماه من! از تو به من آمد یقین
|
من زندهی سر دادهام، از لطف تو
آزادهام
|
|
با عشق پاکات زادهام، این ذره را هر دم ببین
|
باز آ، نکو
دیوانه شد، از غیر تو بیگانه
شد
خُمخانهاش ویرانه شد، با سوز و آه آتشین
« 27 »
دولت بیدار
چهرهی زیبای تو،
صورت معنای من
|
|
نکتهی گویای تو، همّت والای من
|
سایهی تفویض تو،
سرزده از بیستون
|
|
این دل صافی شده، رونق تقوای من
|
سینهی پر سوز من، شد شرر
آتشت
|
|
دولت پیدای تو، چهرهی زیبای
من
|
مرکز هستی تویی، دایرهی
آن منم
|
|
نقطهی پرگارِ تو،
سِرّ سویدای من
|
فیض تو گشته مرا، کشور و ملک
وجود
|
|
حشمت تو شد بهحق، دولت پیدای من
|
مهر تو کرده ظهور، در دل درگاه طور
|
|
جلوه ز تو، رخ ز تو، در دل مینای من
|
فارغ از آثار خود، بیهمگان در
شبی
|
|
چون که بدیدم تویی، دلبر رعنای
من
|
خوش به برم آمدی، تا که شود بیگمان
|
|
محضر رؤیاییات، سینهی سینای
من
|
من گل آثار تو، دل به تو دادم ببین!
|
|
ای گل آثار تو، رؤیت رؤیای من!
|
صاحب سِرّی نکو،
«حق» بنگر روبهرو
غرق تماشا شده، دیدهی بینای من
« 28 »
سرای آسمان
من نگویم نزد تو، از این و
آن
|
|
فارغ آمد دل، ز هر ظن و گمان
|
دل چو دادم بر سراپای وجود
|
|
خود نهادم، پا به بام آسمان
|
تا رها گردیدم از جور و جفا
|
|
جان من شد با ملایک همعنان
|
راز دل شد، ناز خلوت در حضور
|
|
تا گذشتم از سرای
کهکشان
|
برزخ و معراج و موقفها گذشت
|
|
تا رسید این دل، به نزد جانِ جان
|
جانِ جان رفت و برفتم از پیاش
|
|
تا که دیدم جانِ جانان، ناگهان!
|
در حضورش، قد خمیده، سر به زیر
|
|
تا به من گفتا، که اکنون گو اذان!
|
گفتم و گفتم، که تا با حق شدم
|
|
فارغ از فعل و صفاتش، همچنان
|
ذات دیدم، ذاتِ بی وصف و
مثال
|
|
بیتعین، بیمکان و بیزمان
|
گفتمش واصل نما، جانم به ذات!
|
|
ذات حق، آن ذاتِ بی نام و نشان
|
تا رسیدم، دیدمش؛ هیهات
و آه!
|
|
شد تعیُّن بیتعیُّن، بیمکان
|
ناگه آمد بر سرم هوش و حواس
شد نکو ناسوت
و دیدم خود عیان
|